میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

دعوت به مراسم گردن زنی ولادیمیر ناباکوف

 

 

 

 

"سین سیناتوس" به جرم متفاوت بودن با دیگران (شفاف نبودن , نفوذناپذیری) محکوم به اعدام می شود. حکم اعدام طبق قانون درگوشی به او ابلاغ می شود و او را به سوی سلول زندان در یک دژ عظیم می برند. زندانبان برای باز کردن در سلول تمام کلیدها را امتحان می کند و وقتی در سلول باز می شود , وکیل مدافع داخل سلول به انتظار نشسته است! زندانی از دیگران می خواهد تنهایش بگذارند و همه تعظیم کنان می روند! روی میز وسط سلول , کاغذهای سفید و مداد تراشیده شده گذاشته شده است , زندانبان داخل می شود و پیشنهاد رقص والس می دهد و آن دو با هم در سلول و راهروها می رقصند! مدیر زندان خطابه رسمی خوش آمدگویی می خواند و نگران غذا نخوردن زندانی است... و زندانی هم در انتظار زمان مراسم گردن زنی که زمانش نامشخص است...

همین میزان از شروع داستان کفایت می کند برای نشان دادن این که فضای داستان عجیب و غریب است و با یک داستان معمول روبرو نیستیم...فضای وهم آلود و سورئالیستی... پاراگراف اول به نوعی بیان کننده کل داستان است و به همین علت, راوی دانای کل , پاراگراف دوم را این گونه آغاز می کند:

باری به پایان نزدیک می شویم. قسمت چپ رمان , که هنوز مزه اش را نچشیده ایم , و به هنگام خواندن دلنشین مان, غیر ارادی, می سنجیم ببینیم هنوز خیلی از آن مانده یا نه.(و انگشت هایمان ذوق می کرد که از حجمش کم نشده است) , ناگهان, و بی هیچ دلیل , کاملاً نازک می شود: چند دقیقه سریع خواندن, و سرازیری, و چه وحشتناک!...

و نویسنده سعی کرده است در ادامه از وقوع این امر وحشتناک! (خوانده شدن سریع کتاب) ممانعت به عمل آورد.

آشنایی زدایی

این اصطلاح , اولین بار توسط منتقد و معروفترین نماینده مکتب فرمالیسم روسی ویکتور شکلوفسکی (که از قضا اسمش با مکتبش قرابت دارد!) به کار برد. از نظر او کار ادبیات ناآشنا کردن چیزها و دور کردن آنها از حوزه عادت و روزمرگی است و بدین ترتیب مخاطب به اندیشیدن در مورد موضوع ترغیب می شود.

آشنایی زدایی یعنی تازه و نو، و غریبه و متفاوت کردن آنچه آشنا و شناخته شده است؛ ... با غریبه کردن مفاهیم آشنا و مشکل کردن فرم‌ها و افزودن بر دشواری، مدت زمان درک خواننده را طولانی‌تر کرده و لحظه‌ ادراک را به تعویق بیندازد، بدین سان باعث ایجاد لذت و ذوق ادبی گردد.

در این رمان , از نظر من , تلاش شده است شمایی متفاوت از زندگی در جامعه توتالیتر ارائه شود و خواننده به موضوعاتی که از فرط تکرار , به چیزی عادی تبدیل شده ولذا نگاه آدم ها به این موضوعات در سطح مانده , دوباره بیاندیشد...موضوعاتی از قبیل هویت فردی , عشق , و حتا مرگ.

***

از ولادیمیر نابوکوف , چهار اثر در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ خواندنش توصیه شده است حضور دارد که البته این کتاب در آن لیست نیست. برخی دریافت هایم را از این کتاب سخت در ادامه مطلب می اورم. این کتاب توسط آقای احمد خزاعی ترجمه و نشر قطره ان را منتشر نموده است.

مشخصات کتاب من: چاپ چهارم 1386 , تیراژ 1100 نسخه, 224 صفحه , 2500 تومان

توجه: بخش نظردهی از این پس تاییدی نمی باشد. در صورتیکه تمایل به عمومی شدن نظر ندارید از گزینه تماس با من استفاده نمایید.

آدم - آدمک  

همه چیز در دنیای تصویر شده داستان حالت تصنعی و باسمه ای دارد. از قوانین مضحک و مبتذل گرفته تا روابط بین افراد و ... همه چیز نشان از صحنه سازی دارد.

نظام آموزشی و نظام اجتماعی انسان ها را از طریق سلب هویت مستقل و ریختن آنها در قالبی یکسان ,به صورت آدمک درآورده است... سین سیناتوس یک استثناء است. آدمک ها شفاف هستند و لایه دومی ندارند, نفوذ پذیر هستند و همانطور که در داستان چندبار تکرار می شود همانند آینه هرآنچه که به آنان تابانده می شود را منعکس می کنند. در چنین شرایطی , سین سیناتوس از کودکی این حس را دارد که چیزهایی که از نظر او طبیعی است از دید جامعه (و مراجع رسمی) مجرمانه و ممنوع است. او هویتی مستقل از آن چیزی که برای آدمکها تعریف می شود , دارد. این جرم است و او مدام باید تظاهر کند و همیشه در هراس از برملا شدن رازش باشد...

او تا زمانی که جوان است و عشق مارته (همسرش) را در دل دارد در گمراه کردن "آزمایش کنندگان رسمی" موفق است. اما در جامعه تک ساحتی که همه تقریبن شبیه هم هستند این راز قابل پوشاندن نیست و ...

در طول رمان به این موضوعات هیچگاه به صورت مستقیم پرداخته نمی شود , گاه به اشاره ای و ... مثلن مدیر زندان با نام رودریک ایوانویچ , زندانبان با نام رودیون , پزشک زندان با نام مستعار رودریک ایوانویچ , دستیار آزمایشگاه با نام رودیون است و در برخی فرازها آدم احساس می کند همه اینها گویا یک نفر هستند!

در این سیستم عشق امر غریبی است و این در روابط زندانی و همسرش هویداست (در رمان میرا اثر کریستوفر فرانک به این موضوع به شکل کاملن مستقیم پرداخته شده بود). اما سوای این نوع عشق, در صحنه ملاقات زندانی با مادرش می بینیم حتا روابط مادر- فرزندی هم به شکلی تقلیدی و مسخره درآمده است اما طرفه این که در همین صحنه لحظه ای پیش می آید که ناغافل جرقه ای از عشق مادرانه در چشمان زن زده می شود و زندانی حیرت می کند و مادر دست پاچه می شود و سریع صحنه را ترک می کند.

اینجا همه در قالب هایی که از پیش تعریف شده است زندگی می کنند و لذا بیشتر به آدمک می مانند تا انسان... به همین خاطر سین سیناتوس نوشته هایش را برای انسان هایی می نویسد که الان حضور ندارند و شاید در آینده ظهور کنند.

فانی انگاری

همه هم و غم سین سیناتوس فهمیدن زمان دقیق اعدامش است. حق هم دارد! نتیجه محکوم شدن به مرگ , دانستن زمان مرگ است اما از این زمان کسی ,حتا اجرا کنندگان اعدام , خبر ندارد و این نکته ای است که شاید نشان از سمبلیک بودن مراسم اعدام دارد...

او مثل هر آدم فانی دیگری زمان مرگ خود را نمی داند و به قول خودش این وضعیت فقط برای آنهایی قابل تحمل است که آزاد زندگی می کنند. زندانی خودش , تمام و کمال نسبت به این موضوع آگاهی ندارد و و در طول کتاب رفته رفته درکش نسبت به این موضوع به تکامل می رسد. به همین خاطر است که مدام از این که چطور شروع به نوشتن کند در حالی که نمی داند وقت کافی خواهد داشت یا نه , ناله می کند و به طرح هایی که در ذهنش دارد نمی پردازد و پیوسته در حسرت روزهایی که گذشته و زمانی که از دست رفته است می ماند. حتا در فرازهای واپسین که همه چیز تقریبن (برای خودش!) روشن شده است :

همه چیز روشن شده, یعنی, همه چیز مرا فریفته است – تمامی این چیزهای بنجل و تماشاخانه ای – وعده های دوشیزه ای دمدمی, چشم های خیس یک مادر, تقه روی دیوار, رفاقت یک همسایه و... این آخر خط است و من باید نجات و رستگاری را در محدوده این زندگی می جستم. عجیب است که در جستجوی نجات بوده باشم. درست مثل آدمی که افسوس می خورد که در خواب چیزی را از دست داده که در واقعیت هرگز نداشته است, یا امیدوار است فردا در خواب ببیند که دوباره آن را یافته است. ... آه اگر فقط می دانستم که باید مدتی چنین طولانی در اینجا بمانم , از آغاز شروع می کردم و به تدریج در مسیر شاهراه اندیشه هایی که از نظر منطقی به هم مربوط اند , به ساختمانی از واژه ها دست می یافتم , آن را کامل می کردم , روحم را با ساختمانی از واژه ها محاط می کردم...

شاید پیوسته در فکر زمان مرگ بودن ما را از اصل زندگی باز بدارد, شاید...به هر حال این نکته محوری در نگاه نویسنده است , چرا که قبل از شروع داستان این جمله را از دلالاند (گفتار در باب سایه ها) می آورد:

همچون دیوانه ای که خود را خدا بیانگارد ما خود را فانی می انگاریم.

***

تکمله

کتاب فوق العاده چغر و سختی است...با فضای وهم آلود یا سورئال که نفوذ به آن همانند خود سین سیناتوس دشوار است (حداقل برای من و دلیل آن می تواند: ضعف خودم , ضعف ترجمه در برخی موارد , زبان سخت اثر و... باشد و یا مجموع همه اینها) ,در چند جای مختلف , عجز خودم را در فهم و درک داستان , در حاشیه کتابم نوشته ام. و این در برخی موارد آزاردهنده بود و در برخی موارد عجیب و جذاب (از این دست می توان به صحنه ملاقات زندانی با همسرش اشاره کرد. صحنه ملاقاتی که مثل تابلوهای سرگیجه آور سورئال شده است...ما انتظار یک ملاقات و خلوت عاشقانه را داریم اما زن با تمام خانواده اش و به همراه اسباب اثاثیه می آید, مسئولین زندان مدام در حال رفت و آمد هستند, برادر زن بلند بلند آواز می خواند, یکی از فرزندان گربه ای را خفه می کند, پدر زن در مبل راحتی ای که همراه خود آورده بود نشسته و مدام غر می زند, وکیل چرت و پرت می گوید, دوست پسر زن مراقب اوست و همسر نیز بی تفاوت نشسته است و کلمه ای نمی گوید!)

 چیزهایی که به ذهنم رسید و استنباط هایم (که البته نقش یادداشت مترجم را هم نباید در این مقدار فهم دست کم گرفت) را نوشتم و حالا منتظرم که شاید روزی یکی از آن انسان هایی که صحبتش رفت از راه برسد و گره ای از گره های داستان باز کند! در یک جمله می توان گفت که این کتاب , رمانی خواندنی و لذت بخش نیست که البته برای فرهیختگانی که صحبتش رفت شاید لذت بخش باشد اما برای من پادشاه کمی لخت بود!

استفاده از تکنیک آشنایی زدایی همانگونه که در بالا اشاره شد برای افزایش مدت زمان درک و تعویق لحظه ادراک و افزایش لذت ادبی می باشد... از باب تمثیل! یاد اسپری های بی حس کننده می افتم و مشکل اینجاست که وقتی بیش از مقدار لازم استفاده شود , ممکن است لحظه ادراک اساسن به وجود نیاید... پر واضح است که مخاطبان در این زمینه با یکدیگر متفاوتند (جسمی و روحی) ... من بعد از این کتاب حس کردم که باید بروم شنگول منگول بخوانم!!

نظرات 21 + ارسال نظر
fars جمعه 16 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:07 ب.ظ http://www.fars.oof.ir

۸۹۵۶۲۳۰۸گاهی شانس فقط یک بار به آدم رو میاره پس باید قدرش رو دونست بهترین فرصت زندگی شما برای ثروتمند شدن مجموعه ای بی نظیر برای اولین بار در ایران برای کسانی که می خواهند بهتر زندگی کنند و از کمترین وقت و هزینه بیشترین سود را ببرند.برای آگاهی از جزییات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید.
http://www.fars.oof.ir

سلام
اتفاقن شانس یک بار به شما رو آورد و متاسفانه این مطلب را تا آخر نخواندی! اگر خوانده بودی ظرف یک هفته سه بار دارایی ات دو برابر می شد...

مدادسیاه شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:00 ق.ظ

سلام
من این کتاب را چند سال پیش دست گرفتم و بعد از چند صفحه رهایش کردم. دلیلش را یادم نبود تا تکمله را خواندم و یادم آمد. از قضا این اواخر که چشم را خواندم هوس کردم دوباره به سراغش بروم اما توصیف تو دچار تردیدم کرد. نمی دانم. شاید اگر اثر آنقدرها فرمال باشد و در آن خیلی آشنایی زدایی شده باشد ـ که این خود به معنای معنا زدایی هم هست ـ زیاد نباید دنبال معنای تک تک اجزای آن رفت.

سلام
خیلی سخت بود نفوذ کردن در کتاب (البته تکرار مکرر است که برای من سخت بود) ... من زیاد با این تیپ داستان ها احساس نزدیکی نمی کنم...
حالا بازهم اگر فرصتی دست داد سراغش بروید شاید شما با دست پر برگردید...
دقیقن جمله آخرتان همان چیزی است که در تکمله مد نظرم بود.
ممنون

ند نیک شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:45 ق.ظ http://blue-sky.persianblog.ir

سلام
فکر نمی کنم بتونم با این کتاب ارتباطی برقرار کنم.

سلام
فکر کنم همینطور باشد

رها شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:17 ب.ظ http://freevar.persianblog.ir

دلم خواست بخونمش. با اینکه شاید اذیتم کنه!
مرسی واقعا برای این توضیحات خوبی که میذاری.

سلام
خوشحالم که علیرغم این نوشته و اون احتیاط! دلت هنوز می خواهد که بخوانی
ممنون

الی شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:36 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

خیلی خوب. معلومه که شما از تعطیلات دست پر برگشتید. من که فرصت نکردم حتا یک صفحه بخوانم .
توضیحاتتان مثل همیشه جامع و کامل بود بدون لو دادن همه ی کتاب
. این همه فقط 2500 تومن ؟!

سلام
راستش این رو قبل از رفتن به تعطیلات نوشته بودم
اما در تعطیلات عروس فریبکار 700 صفحه ای را تمام کردم. ضمن این که 2100کیلومتر هم رانندگی کردم
بعله دقیقن با دو سوم یک دلار
ممنون

مرد مرده شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:50 ب.ظ http://www.dead-notes.com/

من با این کتاب توی دوره ی خدمت ور رفتم و در نهایت چیزی دستگیرم نشد . البته ترجمه ش یک خورده نچسب بود . روون نبود . برای چنین کتابی روان ترین ترجمه هم فقط می تونه ذره ای از سخت خوان بودنش کم کنه ، ترجمه ی عادی که جای خود داره . البته من با روس جماعت مشکل دارم . شاید اگه با فکر باز تری بخونمش بتونه جذبم کنه ... .
راستی
یادداشت خوبی بود .

سلام
دوره خدمت چه دست گرمی هایی داشتی
این روس البته بیشتر عمرش را در غرب گذرانده است اما ...
در مورد ترجمه و روان نبودن متنی که ما می خوانیم موافقم...البته فکر می کنم کار سختی هم باشد ترجمه چنین اثری...
من که سپر انداختم. خنده در تاریکی اش اصن اینجوری نبود.
...
ممنون

زنبور شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:17 ب.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام
این کتاب با فضایی که شما از اون ترسیم کردید به اندازه کافی سنگین بود و قضیه تاخیر در ادراک هم مزید بر علت میشه که سخت تر خوندش. مساله اینکه آدمها سخت به دنبال زمان مرگ هستند و از طرفی از اون فراری اند و اینکه دیوانه وار خواهان فانی خوندن خود هستیم داستان غریبی بود که به نظرم لب کلام کتاب بود. از طرفی نمیدونم چرا یاد خیام افتادم.

سلام
قاعدتن با توجه به نقل قول ابتدایی کتاب این موضوع محوری است اما خیلی پیچیده و پیچانده است...

زنبور شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:20 ب.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام
کتاب داستانهای عجیب توکیو اثر موراکامی رو خوندم. در مقایسه با این کتابی که شما خوندید اثر ساده ای اما گفتم اگر در برنامه خوندنتون بزارید میشه نکات جالبی از اونها در آورد. البته من طی مطلبی(با اجازه شما پیشکسوت طریقت) به این کتاب می پردازم اما دوست داشتم کسی باشه که اون هم برداشتهای متفاوتی ارائه بده برای حل کتاب کوچک اما پیچیده موراکامی. ساده تر از شما پیدا نکردم توی دام بندازم!

سلام
اختیار دارید قربان
بنویسید و من هم استفاده می کنم.
منتها من اونقدر دونه و دام و تله و مله دور و بر خودم تلنبار کردم که دیگه فعلن دم به هیچ تله ای نمی تونم بدم... اما از موراکامی هیچ کتابی نخوندم فکر کنم امسال دیگه وقتشه! دیگه تبش خوابیده یه کم

بونو شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:21 ب.ظ http://filmfan.blogfa.com/

سلام با تبریک سال نو
من از ناباکوف چشم رو خوندم واقعیتش خوشم نیومد کتاب سخت خونی بود...

سلام
جالبه که از دوستان مخاطب دو سه نفر چشم را خوانده اند و نظرات هم البته متفاوت است مثل سلیقه ها و این طبیعی است. و خیلی هم طبیعی است که کسانی از همین کتاب هم راضی باشند.
ولی در سخت خوانی اش هیچ شک و شبهه ای نیست.

فرواک یکشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:04 ق.ظ

سلام
رسیدن بخیر
دو سه بند دیگه به بعدن نوشت هام اضافه کردم.
....
آشنایی زدایی... هوم... نشنیده بودم. چه کاریه آخه؟؟ فکر نکنم که بخوام بخونمش. حداقل الان نه. ولی همین عید رمان چشم رو ازش خوندم که اون هم بازی با تکنیک و البته خواننده بود. رمان کم حجم خوبی بود به نظرم. کتاب بعدی که می خوام ازش بخونم خنده در تاریکی ست.

سلام
آشنایی زدایی به نظرم تا حدی خوب است و حتا شاید بگم لازم
منتها شاید فضای داستان و فضای شعر و حد و حدود و مرز را باید در نظر گرفت...داستان نباید تحت شعاع قرار بگیرد. و...
خنده در تاریکی این گونه نیست.
موفق باشید

کهکشان یکشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:06 ب.ظ

کلا این روزها خیلی متمرکز نیستم..نمیتونم کتاب هم بخونم...تعطیلات شاید بیمارم کرده...15روز تو جاده و سفر و باغ و ویلا نمیزاره تو این اپارتمان کوچیک راحت باشم...اگه یکی من وببینه فکر میکنه سال هاست نخندیدم...

سلام
الان موندم بگم همیشه به سفر یا نگم!
ولی با توجه به حس خودم باید بگم
همیشه به سفر و جاده و باغ و ویلا
چه کاریه آخه آپارتمان
اونم با این تاثیرات مخرب
خوش باشید

رها یکشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:31 ب.ظ http://fair-eng.blogsky.com

ناباکوف خوانی سخته! اما در لیستم هست.... تاوقتش برسه!
:)

سلام
خنده در تاریکی اش که اصلن سخت نبود...ولی خب می شود آرزوی صبر جزیل و جمیل و اجر جزیل و جمیل برایتان داشت.

رها یکشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:33 ب.ظ http://fair-eng.blogsky.com

من تابحال فکر می کردم اسم این فرمالیست روسی شخولوفسکی تطفظ میشه!

سلام
در باب این جور اسامی من ابتدا یاد سالواتوره اسکیلاچی مهاجم مرده خور و ارزنده ایتالیایی می افتم که اسکیلاچی بود شیلاچی بود شیلاکی و اسچیلاچی و انواع و اقسام گویش ها در زبان گزارشگران آن روز تلویزیون...
ایشون هم اشکلوفسکی ، شکلوفسکی ، اشخولفسکی ، شخولفسکی و ... هستند

الی دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 03:40 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

به عرضتون برسونم امروز انقلاب بودم و این کتاب به رقم یک دلار و نیم صعود کرده !! گویا گردن زنی چندان هم ارزان نیست !

سلام
خب چشممان روشن
حالا که اسم کتاب و اینا به میون اومد یادم افتاد که می خواستم در مورد اسم کتاب هم یکی دو جمله بنویسم...این که چه قدر این اسم تاثیرگذاره که بارها و بارها در مقالات مختلف به کار برده شده...اسم تاثیرگذار و به یاد ماندنی ایست.خلاصه این که اسمش بیشتر از یک دلار و نیم می ارزه

خزنده سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:33 ق.ظ

اسم این نویسنده های روس که می آید آدم نمی داند می خواهد به آنها تعظیم کند یا یک چماق بردارد و بکوبد توی سرشان. کلی یک همچین احساسی دارم من به نویسنده های روس.

من این کتاب را توی اتوبوس در یک روز بارانی تمام کردم. هنوز یادم نمی رود حس و حالم

سلام
بعضی مواقع هم آدم می خواهد اول تعظیم کند بعدن چماق را بردارد و بعضی مواقع هم اول چماق بعدن تعظیم ... یعنی این حالت های ترکیبی هم به آدم دست می دهد!
اتوبوس و باران و این کتاب...فکر کنم فضا چماقی بوده حسابی

پری ماه چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 03:21 ب.ظ

عیدتون مبارک
نوشته ای که راجع به این کتاب نوشتین، عالی بود. جای شما در کرسی ادبیات روسی دانشگاه...(حق انتخاب دارین!) خالیست.
چند تا مطلب به ذهن من می رسه:
اول از همه، می خوام از همین تریبون اعتراضم رو نسبت به ترجمه این کتاب اعلام کنم! البته من نه کتاب رو به زبان اصلی خوندم و نه فنون ترجمه رو می دونم. اما می دونم که ناباکوف نویسنده ایه که کلمات خیلی براش اهمیت دارند. نشون به اون نشون که بعد از مرگش، پسرش تصمیم می گیره علیرغم وصیت پدرش، رمان اصالت لورا رو منتشر کنه. ناباکوف این داستان رو در 138 تا فیش نوشته بوده و در آخرین فیش فقط یه عالمه فعل که همه معنی "سر به نیست کردن" می دادن نوشته تا از بینشون یکی رو انتخاب کنه!( البته مرگ مهلتی بهش نمی ده) در ترجمه اثری از همچین نویسنده ای، خواننده انتظار داره که ترجمه، این دقت و تبحر در زبان نویسنده رو منعکس کنه. به عبارتی، داستانی با زبانی سنجیده و قوی بخونه. اما به نظر من اینجوری نبود.
دوم اینکه، هر چند همه ی شخصیت ها، رفتار هاشون، فضاها ....همه عجیب غریبند؛ اما یه وجه واقعی توی همه ی این چیزای عجیب وجود داره. مثلاً همون صحنه روز ملاقات مارته که شما بهش اشاره کردین. درسته عجیبه اما خیلی ملموسه. کل زندگی سین سیناتوس رو می شه توی همون سلول دید. نویسنده می خواد تصویر مردی که پدر بزرگ مارته اونو مردی "خوشبخت عیالوار با اسباب اثاثه ی مجلل، بچه های بی نظیر، همسر مهربان، " توصیف می کنه( صفحه 100)، رو نشون بده. واسه همینه که همه چیز هم از نظر مادی( اعضای بزرگ و کوچیک خانواده مارته، اسباب اثاثیه، گنجه، کمد و حتی تکه های دیوار) و هم از نظر خصوصیات و ویژگی های اخلاقی و شخصیتی افراد( به صورت حتی عینی، مثل دوست پسر مارته)، اونجا هست.
به ذهنم رسید که از نظر ناباکوف، پدیده های هستی همه مثل نونون(صفحه 134) هستند- "کاملاً بی معنی و چرند، بی شکل، رگه رگه، و قبه قبه"( صفحه 135)- و فقط با یه آینه ی مخصوص که نه تنها تاب داره بلکه کاملاً درهم ریخته ست می شه اونا رو واضح دید. باز هم به ذهنم رسید که کتاب دعوت به مراسم ....شبیه همون آینه ست و می شه باهاش مفهوم آزادی، عشق، مناسبات اجتماعی و خیلی چیزای دیگه رو بهتر دید.
سوم، دلم می خواد بدونم اینهمه سمبل و استعاره که توی کتاب هست چه معنی مید ن؟ مثلن، عنکبوت، کتابدار( که اصلن وارد بازی هایی که موسیو پیر پیشنهاد می کنه نمی شه و آخر ماجرا واسه سین سیناتوس گریه می کنه)، پروانه...
چهارم، چیزی که خیلی جالبه اینه که سین سیناتوس که اینهمه از مرگ می ترسه، اصلن به فکر رهایی نیست. نه به این فکر می کنه که چطوری فرار کنه( هر چند بدش نمیاد یه کسی فراریش بده) و نه به خودکشی فکر می کنه. شاید خودش هم می دونه که از چیزی که زندانیش شده نمی تونه خارج بشه( به نظر من اون چیز، زمانه) بعدشم، تصویری که آخر کتاب از اون بیرون تصویر می شه، چندان هم آش دهن سوزی نیست. یه مشت آدم خل و چل و جنگولک بازی های بیخود! تنها فضای رویایی همون باغ های تاماراست که اونم خاطره ی روزاییه که مارته رو نمی شناخته!طفلکی سین سیناتوس...
پنجم، نوشته های سین سیناتوس که بازگو کننده ی افکار و شخصیتش هستند، مبهم، مردد، ناقص و متناقضند.پس سعی نکنین با خوندن چند باره ی نوشته هاش، سر از کارش در بیارین.
ششم، اینکه به فلسفه ی "دم غنیمت دانی" دهریون معتقد بشیم ما رو به چی تبدیل می کنه؟ یه زندانی دوست داشتنی و خوش اخلاق و ملاحظه کار و قدر شناس که از امکانات زندان- غذای خوب و کتاب و سیگار با توتون گرون قیمت و مصاحبت با همین حداقل آدمای دور و بر- لذت می بره و حتی به مرگ این اجازه رو می ده که به روش متمدنانه تری با روح و به تبع اون همه ی شئون زندگی، درگیر بشه؟( به صفحه 175 و مقایسه عروسی و اعدام نگاه کنید!) یعنی بهتره سعی نکنیم به اون "بند ناف نامریی" که این جهان را به چیزی وصل می کند(صفحه 50) فکر کنیم؟ یا سعی کنیم؟
هفتم، سین سیناتوس متفاوت، تا وقتی جوان ، زرنگ، تازه نفس و مشتاق زندگیه( صفحه ی 28) می تونه با جامعه کلنجار بره اما وقتی دست از مراقبت کردن از خودش بر می داره( صفحه ی بعد) تابلو می شه و البته آخرش هم محکوم به گردن زنی!! و البته اون موقع فقط به نوشتن متوسل می شه.گوستاو فلوبر می گه: تنها راه تحمل هستی غرقه شدن در ادبیاته، همچون که در عیشی مدام (یه همچین چیزی) و سین سیناتوس فراتر از تحمل کردن، به دنبال رسالت های دیگه ای هم از طریق نوشتن، هست: نجات خودش، مارته و "جهان" که از نظر اون، می تونه زنده بشه! پر شکوه، آزاد و اثیری ...( صفحه 89)
-صفحه ی 132 و اون قسمت از دیالوگ سین سیناتوس و مادرش رو دوست داشتم.( همه چیز این جهان هیچ بر هیچ است. هیچی اصالت نداره. عشق مادری هم.)
-به نظر من این نوشته اصلنم ارتباطی به توتالیتر بودن یا نبودن حکومت نداره.
ببخشید اگه نتونستم منظور و برداشت هام رو خوب منتقل کنم. هم کتاب پیچیده ست و هم من وقت نداشتم که با حوصله بنویسم. منتظرم نظر شما و بقیه دوستان رو هم بدونم

سلام
عید شما هم مبارک ... عجب کامنت خستگی از تن به در کنی
البته به خاطر جمله اول نه ها! به خاطر باقیش... اما عجالتن یاد کرسی های خونه مادربزرگم افتادم که تارگت کردم موقع بازنشستگی برم در خونه مادربزرگ رو باز کنم و یه دستی به سر و گوشش بکشم و توش زندگی کنم...و البته زمستون ها هم کرسی می گذارم...حالا اگه از این نوع ادبیات روسی اش در بازار باشد از اونا می گذارم

.................................
اول: در این مورد نظری بیش از آن چه که در متن نوشتم ندارم... همین که مترجم در مقدمه گفته این ترجمه با اون چیزی که در نظر داشته فاصله داره هم مانع است و از طرفی مطمئن نیستم که با ترجمه بهتر هم بیش از این که متوجه شدم متوجه بشم
عنوان فرعی یا دیگر آن کتاب ظاهرن سرگرمی با مرگ است...شاید ناباکوف در حال سرگرم کردن خود با مرگ بوده است و به واقع هم روزهای آخرش بود...!
دوم: شاید هم بخواهد بگوید این مارته محبوب یک وجود منفصل نیست و همه اینها را به همراه دارد!... اما با پاراگراف دوم این بندت بیشتر موافقم... اما حقیقت اینه که چون خودم نتونستم چیز واضحی از این آینه (دعوت به مراسم...) ببینم از خیر این ادعا گذشتم... اما قطعن این نونون و خاصیتش نکته کلیدی ای است.
این بهتر دیدن مفاهیمی چون آزادی و عشق و مناسبات اجتماعی را می توانید بیشتر شرح دهید؟
در همین رابطه این قضیه نونون چرا از زبان مادر بیان می شود؟ خیلی عجیب بود برام...
و اون ضمیر "تو" در سطر دهم صفحه 136 به چه کسی اشاره دارد؟
سوم:
عنکبوت واقعن خیلی مشغولش شدم اما به جایی نرسیدم...
کتابدار گریه نمی کرد بلکه داشت بالا می آورد...و یادم نیست که کسی غیر از سیناتوس , با دیگران ناهماهنگ باشد یا به عبارتی بازیگر نباشد, همه به نوعی بازی می کنند , همه , به اون خطابه قایم مقام شورای شهر قبل از اجرای مراسم دقت کنید...
به این لیست می توان باز هم اضافه نمود... به همین خاطر می گویم عاجز شدم...
چهارم:
به کجا فرار کند؟
در ص15 مدیر زندان وارد سلول سیناتوس می شود و حرف می زنند و پشت میز می نشیند و نهایتن در انتها سیناتوس از در خارج می شود!(درحالیکه مدیر پشت میز در سلول نشسته است) و از زندان خارج می شود و چرخ می زند و از "خیابان بدیهی" (؟!) می گذرد و نهایتن به خانه اش می رسد و وارد اتاقش که می شود می بیند وارد سلول شده است و مداد روی میز و عنکبوت روی دیوار زرد!
نمی دونم شاید زندانی توهمات خود بودن توضیح بهتری باشد.شاید.
اما تصویر بیرون چه چیز است تقریبن چیز خاصی شرح نمی دهد جز این که همه این بازی ها در هم می پیچد...
صحنه گردن زنی چه قدر شبیه آمپول زنی بود!! شل کن شل کن ... بله طفلک...راستی رفتار مارته چه مفهومی داشت؟!
پنجم:
ششم: این بند به گونه ای است که عقاب پر بریزد چه برسه به یاکریم!البته نه که بندهای دیگر رو پرواز کردم
اگر معتقد باشیم که بند ناف مذکور به چیزی وصل نیست و یا اون بیرون چیزی نیست یکی از نتایج قهری اش (که منطقی هم هست) غنیمت دانستن دم است...
این که اعتقاد به متصل بودن بند ناف مذکور به جایی و چیزی , کارکرد بهتری دارد و نتایج بهتری , دلیل بر وصل بودن نیست... اما اگر تظاهر یا سعی به قبول آن حالت یا بازی زیر پوستی در نقش معتقد حال بهتری برای ما ایجاد می کند آن وقت...فکر کنم خیلی پرت شدم از موضوع!
هفتم: آن قسمت بعدش یعنی ص 90 کولاکه... رویا نیمه واقعیت است و زندگی به چرتی می ماند و الی آخر...و این که با نوشتن هم نمی شود از دستش خلاص شد به سادگی...
اما پناه بردن به ادبیات رو در کل پایه ام و بد ندیده ام ازش اما خیلی بار عجیب و غریب و سنگین هم روی دوشش نگذاریم!
.........
- از 132 آدم یاد مریم و مسیح می افتد!
- صفحات 28 و 29 یا 93 و 94 به گونه ایست که نمی شود گفت اصلن بی ارتباط است...اما از جهتی اشاره به نوع حکومت کاستن از شمول مورد نظر نویسنده است.همین که از مرز و مکان صحبتی نیامده شاید بهتر بود من هم از نوع حکومت حرفی نمی زدم هرچند اشارات گاهی ما را به آن سمت هول می دهد.
ممنون
من از همین تریبون اون کرسی رو به شما واگذار می کنم

پری ماه پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:25 ب.ظ


اینکه موضوع نونون از زبون مادر سین سیناتوس بیان می شه، به نظر من سوال برانگیز نبود. اولن که اجزای داستان در کلیت خودشون، مقصود و منظور نویسنده رو بازگو می کنن. بنا براین نمیشه گفت که فقط چیزایی که پرسوناژ اول داستان می گه، نظر نویسنده ست. دومن شاید مادر به عنوان منشاء مادی حیات و نمادی از آگاهی و عقل و این چیزا، انتخاب شده که چشم سین سیناتوس رو باز کنه که می بینیم این اتفاق هم می افته و در نگاه مادرش "آن جرقه ی نهایی، محفوظ، توضیح دهنده ی همه چیز و محافظت کننده از همه چیز و همه کس" رو می بینه...
راجع به بهتر دیدن مفاهیم هم باید بگم که به نظر من کتاب همش با مفاهیم بازی می کرد و سعی می کرد زشتی روابط و تلقی ما از مفاهیم رو نشون بده. مثلن عشق زن و مرد، مادر و فرزند، دوستی و رفاقت و مراقبت و تولد و مرگ و آزادی و ....اما اینکه بخوام قضاوت کنم که چه تعریفی از اینها می خواست بده، نمی تونم. و فکر هم نمی کنم که اصلن چنین قصدی هم در کار بوده باشد!
ضمیر تو در صفحه 136: من و شماییم دیگه! خواننده! سطر هشتم رو بخونین! (..اسمش را بگذار وحشت،....) راوی یهو رو می کنه به دوربین فیلم برداری و مستقیم با بیننده حرف می زنه. تو فیلمای وودی آلن از این صحنه ها هست.
موافقم که زندان هیچ قلمرو مشخصی نداره اما قبول کنین که "اون بیرون" هم مصادیقی داره. مثل خونه ی امی و میدان وحشتناک و .....
رفتار مارته...نمی دونم. شاید خیلی از زنها اگه بدون نقاب باشند مثل مارته به نظر بیان. شاید مارته یه قسمتی از خود سین باشه که مخفی ش کرده(تئوری سایه یونگ) و خیلی حدس های دیگه که کلن می شه راجع به خیلی چیزای کتاب زد.
بابت کرسی ای که به من تقدیم کردین بسی سپاسگزارم. فقط گویا فراموش کردید نشانی خانه مادربزرگ خانوم را مرقوم بفرمایید. زبانم لال تعارف ایرانی نبود که؟!

سلام مجدد
از این جهت که سیناتوس با بقیه متفاوته و بقیه به نوعی بازیگر و مضحک تصویر می شوند (یه جورایی) اما این قضیه کلیدی از زبان مادر بیان میشه... نمی گم نباید از زبان این شخصیت بیان می شد میگم این خودش یه مطلبی رو شاید می رسونه...
مثلن این که یگانه بودن سیناتوس رو تضعیف کنه و این که کسان دیگر (حتا اونایی که تحقیر می شوند) هم حظی از فکر و تشخیص برده اند.
......
پس با توجه به پارگراف دوم کامنت می توان این نتیجه را گرفت که کتاب چندان به آن آینه شبیه نیست...یا حداقل من می تونم بگم که هرچی این ور اون ور کردم من نتونستم چیزای واضحی ببینم. اما همون مبهمات گاهی آدم رو به تامل وامی داره قبول دارم.
......
چند بار خوندم"تو" را و به نظرم همین مخاطب مد نظر بوده...درسته...اما وحشت و ترحم سطر 8 به آن جرقه برمی گردد ...اسمش را چه بگذاریم؟ وحشت یا ترحم یا هرچی چه فرقی می کنه....ممنون
......
رفتار مارته اما در کنار چیزهای دیگر عجیب می شود... ببین این رفتار برای دیگران , اعضای خانواده و ...اصلن عجیب نیست.پنهانی نیست عیانه و با همه اینها اون پدربزرگه اون حرفا رو می زنه! نتیجه این که می خواد جامعه ای رو تصویر کنه که عشق شاید درش یه چیز غیر طبیعی است و این سیناتوس است که از این بابت (ناراحت شدن از موضوع) شرمنده باشه و گناهکار
این موضوع در "میرا" واضح تر بیان شده است.
.....
نه ایرانی بود و نه شاه عبدالعظیمی! در روستایی در حوالی شهر هسته کویر و کرکس: نطنز.

[ بدون نام ] یکشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 03:44 ب.ظ

♥♥♥♥ولادیمیر ناباکوف♥♥♥♥
میدونین کجا میشه این کتاب رو پیدا کرد؟
مرسی.

سلام
قاعدتن در کتابفروشی ها موجود است...شهرکتاب ها و... چون کتاب سخت خوانی است مطمئنن یافت می شود

ازاده دوشنبه 5 آذر‌ماه سال 1397 ساعت 05:02 ب.ظ

Salam,man in ketabo bedune pish agahi va serfsn be khatere inke nevisandash nabakof bud khundam va khosham oumad;albate tarjomeie ladane kazemi ke bi eshtebah ham nabud.vaghti in ketabo mikharidam forushande behem gof tedade kami mese shoma soraqe in ketab mian va hame donbale Jojo Moys hastan.be nazaram ketabe pichide va jalebie .

سلام دوست من
کتاب فسفرسوزی است! به شما تبریک می‌گویم.
در یک جامعه نرمال و متعادل قاعدتاً تعداد کسانی که به سراغ جوجو مویس می‌روند باید چندین برابر کسانی باشد که سراغ این کتاب خاص و نظایر آن می‌روند. به هر حال طبیعی است که کتابهای عامه‌پسند مخاطب بیشتری داشته باشد. مشکل جامعه ما این است که تعداد کتابخوانان پایین است اعم از عامه‌پسند یا اندیشه‌سوز و خاص... یعنی حاصل جمع خوانندگان این دو گونه کتاب بر روی هم نسبت ناچیزی از جمعیت ما را تشکیل می‌دهد.
موفق باشی دوست من

محبوبه پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 07:21 ب.ظ

من الان در حال خوندنشم. چون چیزی ازش نفهمیدم اومدم اینترنت یه نگاهی با نقد و بررسی های کتاب بندازم. زیاد حال نمیکنم باهاش ولی تا آخرش میرم

سلام دوست عزیز
بسیار کتاب سختی است... یادم هست که دو سه باری و برخی پاراگرافها را هم بیشتر خواندم تا توانستم این مطلب را بنویسم! بعد از خواندن حتماً کامنت پری‌ماه و گفتگوی من با ایشان را هم بخوانید به گمانم مفید باشد.
سلامت باشید

فریبا شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 06:24 ب.ظ

سلام
این نوشته رو ۸ سال پیش نوشتی، چقد شیرین بود خوندن نظرات دوستان بعد از تموم کردن این کتاب ، توی نظرات متوجه شدم کتابی که خریدین اون موقع دو سوم یه دلار بوده ، دو هزار و پونصد تومن، الان سال هزار و چهارصد هست و من کتابم رو خریدم بیست و پنج هزار تومن ، تقریبا یه دلار امروز ، از خوندن و خریدنش خوشحالم، ای کاش روزی بشه که موقع خریدن کتاب به قیمتش نگاه نکنم.

سلام دوست عزیز
دقیقاً همین احساس شیرین بود که مرا به نوشتن در وبلاگ و تداوم آن در این ده سال و اندی وادار کرده است... یا بهتر است بگویم هدایت کرده است.
و اما در مورد بحث جذاب قیمت کتاب
فرض شما این است که من همان زمان که این مطلب را نوشته‌ام کتاب را خریده‌ام و به همین دلیل پس از محاسبه به دو سوم یک دلار آن زمان رسیدید که عدد صحیحی است. اما اگر به سال چاپ کتاب برویم قیمت آن تقریباً دو و نیم دلار می‌شود ولذا شما الان سود هم کرده‌اید حالا حساب کن از آن زمان تا الان هزینه انبارداری وچندبار اسباب‌کشی هم داشته‌ام من
فریبای عزیز همان بهتر که بیخیال بحث قیمت بشویم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد