میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

اگنس پیتر اشتام

 

داستان با شروعی طوفانی آغاز می شود. راوی از مرگ اگنس خبر می دهد و عامل این مرگ را یک داستان عنوان می کند و در عین حال همان داستان تنها چیزی است که از اگنس باقی مانده است. شروع داستان هم بر می گردد به روزی در نه ماه قبل , یعنی روزی که راوی در کتابخانه عمومی شیکاگو با اگنس برخورد می کند و نطفه داستان بسته می شود. در ادامه خواهیم دید که این آشنایی به یک رابطه عاشقانه منتهی می شود.

راوی نویسنده درجه دویی است که در مورد تاریخچه سیگار و دوچرخه کتاب هایی نوشته است و حالا مشغول نوشتن در مورد تاریخچه واگن های لوکس راه آهن است. او قبلن یک بار کتاب داستانی هم نوشته است که کمتر از دویست نسخه فروش رفته است. اگنس از او می خواهد که داستانی در مورد او بنویسد. برای او کتابی که دویست نسخه هم چاپ بشود کفایت می کند چرا که هدفش از این درخواست داشتن یک پرتره از خودش است یا نشانی از این که او واقعن وجود داشته است. راوی بالاخره قبول می کند و نوشتن داستان را آغاز می کند...

خوشبختی یا جذابیت

داستانی که راوی در مورد اگنس می نویسد (داستان در داستان) بی روح و یکنواخت و درپیت است و نهایتن همان دویست نسخه را هم شاید جواب ندهد!! راوی از داستان راضی نیست و علت آن را در همان یکنواختی و رخ ندادن اتفاق می داند. آنها در کنار هم راضی و خوشبخت هستند اما توصیف خوشبختی و رضایت ساده نیست و جذابیتی در داستان ایجاد نمی کند. نقطه عطف داستان به زعم من جایی است که آنها برای دیدن تابلویی که چنین چیزهایی را به تصویر کشیده باشد به انستیتو هنر شیکاگو می روند و مدتی طولانی به اثری از ژرژ سورا نگاه می کنند ؛ تابلویی که مردان و زنانی را در حال استراحت در ساحل رودی نشان می دهد و از کنار هم قرار گرفتن بیشمار نقطه شکل گرفته است. بعد از خروج از آنجا اگنس جمله جالبی به زبان می آورد:

خوشبختی را نقطه نقطه نقاشی می کنن و بدبختی را خط خط. وقتی تو می خوای خوشبختی ما رو توصیف کنی, باید یک عالم نقطه های کوچک درست کنی, مثل سورا. آن وقت مردم از فاصله ای می تونن ببینن که ما خوشبخت بودیم.

اما به نظرم راوی این توصیه را جدی نمی گیرد و به دنبال اتفاق و خلق اثری جذاب و خواندنی است. این کشمکش درونی راوی را هنگامی که به دنبال پایان بندی مناسب داستان است می بینیم. اما فارغ از این که چه بهایی بابت جذاب شدن داستان می پردازد به نظرم کماکان داستان دلنشین نمی شود (منظور این که چه بسا خوشبختی ها به هوای دستیابی به جذابیت , به باد می رود و جذابیتی هم کف دست نمی ماند).

داستان خلاقانه

اما بر خلاف داستانی که راوی به سفارش اگنس می نویسد , خود کتاب (یعنی همین داستانی که ما می خوانیم) بسیار جذاب است. یک جمله کلیدی از کتاب "خاطرات روسپیان غمگین من" مارکز را برای اینجا کنار گذاشته بودم:...دریافتم که آنچه عالم را به تحرک وا می دارد عشق های کامروا نیستند بلکه شیدایی های بدفرجام و بی سرانجامند. حس کردم پس از اتفاقات آخر داستان تازه موتور راوی روشن شد و خلق داستان اصلی از همین جا آغاز می شود و البته این به آن معنا نیست که بزنیم همدیگرو بترکونیم!

شاید کمتر بدآموزی داشت اگر به جمله ای از تولستوی در آناکارنینا اشاره می کردم که: تمام خانواده های خوشبخت شبیه یکدیگرند, اما هر خانواده بدبختی به شکل خاص خود بدبخت است. و جذاب شدن داستان اصلی را به این موضوع ارتباط می دادم.

اما هیچ کدام از این دو موضوع علت جذابیت اگنس نیست! یوستین گوردر در جایی اشاره کرده بود که هر نویسنده با هوش متوسط می تواند داستان عاشقانه بنویسد(قریب به مضمون) و تا حدودی موافقم اما اضافه می کنم که چنان کتابی خوانندگان با هوش متوسط را هم جذب نمی کند. اما وقتی نویسنده باهوشی سراغ این تم تکراری و نخ نما برود قضیه متفاوت می شود. پیتر اشتام نویسنده باهوشی است.  

******

در ادامه مطلب به موضوعات دیگری پرداخته ام اما خواندنش را به کسانی که نخوانده اند توصیه نمی کنم. 

******

پ ن 1: تشکر از درخت ابدی که اینجا کتاب و این نویسنده سوییسی آلمانی زبان را به من معرفی کرد. و تشکر از دوستانی که رای دادند و... حالا آنهایی که نخوانده اند,خود دانند!

پ ن 2: مشخصات کتاب من ؛ نشر افق (با خرید امتیاز و حق کپی رایت که آفرین دارد) , ترجمه محمود حسینی زاد , چاپ اول 1388 , تیراژ 2000 نسخه , 156 صفحه , 3000 تومان

اگنس , خیال یا واقعیت , مرده یا زنده؟

چیزی که ابتدا به ذهن می رسد آن است که اگنس ,فقط راوی را ترک می کند و چون دیگر در دنیای راوی حضور ندارد لذا مرگ او صرفن از این جهت در ابتدای داستان اعلام می شود. در حقیقت خواننده چنان دلبسته اگنس می شود که ناخودآگاه خواستار زنده ماندن اگنس است(حداقل من که این گونه بودم!). نویسنده هم با یک زنگ تلفن در صفحه انتهایی این نیاز درونی ما را قلقلک می دهد.

برداشت دیگری هم هست که اساسن اگنس وجود واقعی ندارد , داستانی او را می کشد و لذا همین داستان است که به او حیات می دهد (اینجا) و بدین ترتیب در مرگ اگنس تشکیک می کنیم (صرفن در داخل فضای داستان در داستان کتاب وگرنه بدیهی است که کل داستان زاییده ذهن نویسنده است). اما اگنس از نظر من خیالی نیست چرا که فیلمی از او موجود است, فیلمی که خودش در آن حضور ندارد اما حداقل نگهبان پارک به عنوان شاهد در آن حضور دارد. فکر کنم در آن صحنه ای که اگنس از نگهبان پارک با لفظ شاهد اسم می برد برای همین باشد تا اثبات کند اگنس واقعن وجود داشته است.

دردناک است! اما اگنس مرد. عامل مرگ یا خودکشی اش هم همان داستان است که راوی صادقانه به آن اعتراف می کند. اگنس مطابق پایان بندی شماره 2 داستان عمل می کند و به جایی می رود که... همان جایی که راوی از زیبایی مرگ به روش یخ زدن در ص79 صحبت می کند.

در ابتدای داستان هم (ص10) می گوید که فقط یک سانتی متر شیشه من را از اگنس جدا می کند , فقط یک قدم. اما پنجره ها باز نمی شوند. این یعنی چه؟ بیرون از پنجره باد است و برف و سرما , اگنس موجودی خیالی نیست که با برف و باد یکی شود , تازه اگر بود , آن هم از طریق دریچه باریک کناری قابل دسترسی است(ص26)! فقط یک قدم و باز شدن پنجره معنایش خودکشی و مرگ است. فاصله راوی و اگنس همین یک قدم است.  

اگنس معشوق برتر

نگاه اگنس به مسائل مختلف را دوست داشتم (ص24 مرگ , ص27 قضیه شر , ص32 نشانه گذاری , ص49 طبقه بیست و هفتم!! , ص122 تمام شدن کتاب و نویسنده ها و...) و ترس ها و عادات این دانشجوی دکترای فیزیک برای من دلنشین بود. واقعن از ته دل دوست دارم زنده باشد و اون بیرون جایی مشغول زندگی اش باشد! (اگر کسی می تونه اثبات کنه دریغ نکنه). در مجموع یکی از برترین معشوق های داستانهای عاشقانه ایست که خوانده ام.

خوشبختی و آزادی

اما این که با همه این اوصاف چرا راوی لگد زد زیر کاسه کوزه خودش, به خاطر اولویتی است که در زندگی اش به آزادی می دهد (ص111) شاید بتوان و می توان از نگاه دیگری آن را خودخواهی دانست , اما عمل کردن در چنین وضعیت هایی بر اساس اولویت های ذهنی, جربزه می خواهد. و شاید به این دلیل من چندان از راوی دلگیر نمی شوم اما این که در اواخر داستان و با توجه به کوشش در نوشتن داستان درخصوص اگنس , هنوز چیز چندانی از او نمی داند دلگیر کننده است. به هر حال گاهی آدم ناخواسته لگد می زند و گاهی با علم به موضوع لگد می زند! این دو تا فرق می کند.  

 سبک داستان , پست مدرنیسم

منتقدین ,مولفه های مختلفی را برای داستان های پست مدرن برشمرده اند که این داستان هم می تواند در این گروه جای بگیرد. من با این که یک کتاب خوب هم در این رابطه خواندم هنوز با این عنوان مشکل دارم! , شاید به خاطر حس زمان مندی در این کلمه است و این که مثلن تریسترام شندی قرن 18 هم پست مدرن محسوب می شود درحالیکه هنوز رمان مدرن خلق نشده است و از این قبیل موارد...

در هر صورت در خصوص سبک این داستان مطالب خوبی در وبلاگ مداد سیاه آمده است. اینجا و اینجا

عبارات برگزیده

عبارات جالب توجه که زیاد است! در این خصوص به وبلاگ رد فکر مراجعه نمایید.

جمله آخر داستان

همه اینها رو گفتم ولی اگر در مورد این جمله آخر نگم کم کاری کرده ام! یکی از درخشان ترین جمله های پایانی است.(این را مد نظر داشته باشیم که کلیت داستان در همان جمله اول عنوان شده و چیز دندان گیری برای آخر نمانده است) من چنان شیفته این جمله آخر شده ام که دوست دارم یک ایمیل به پیتر بزنم , حیف که آلمانی بلد نیستم.

نظرات 24 + ارسال نظر
که یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:10 ب.ظ

سلام بر میله ی گرانقدر

ما چون کتاب رو نخونده بودیم اصلن سراغ ادامۀ مطلب نرفتیم و به حرف شما گوش کردیم.
اما احیانن اگه خاستین نامه ای چیزی بنویسین من و منیر جان هستیم!

در ضمن اصلنم از اون قسمت تحرکات دنیا و عشقای دنگی دونگی خوشمون نیومد!!!!!!!
بیخود و بی جهت هم تصمیم گرفتیم کتاب رو بخونیم که بفهمیم معشوق برتر قضیه اش چیه بلکه بتونیم از اون جملات بسیار مهم استفاده کنیم یه کم ملت دوستمون داشته باشن! والا!! اگنسم نشدیم!
در اینجا خودلوس کنی های ما به پایان می رسه!

سلام
ممنون که به توصیه اکید من عمل کردید
حالا سرم خلوت شد می نویسم و زحمتش رو میندازم گردنتون... اما بی شوخی در اولین فرصت به زبان اصلی بخونید این کتاب رو یعنی اون دنیا هیچ عذری ازتون پذیرفته نیست ها
در مورد دنگ و دونگ هم تا دیر نشده یه نامه واسه مارکز بنویس
البته سلیقه ها متفاوته اگه جواب نداد مسئولیتش گردن من نیست ها گفته باشم

مدادسیاه دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:11 ب.ظ

سلام
من ارتباط محکم و قانع کننده ای بین تابلوی سورا و داستان پیدا نکردم و بیشتر به نظرم آمد پیتر اشتام به قصد ادای احترام به شاهکار سورا آن بخش را در داستان گنجانده.
...
میله جان دشواری کنار آمدن با لغت پست مدرن ناشی از ایرادی است که در کاربرد کلمه مدرنبه عنوان یک دوره مشخص تاریخی یا سبک هنری وجود دارد. مدرن از این نظر خود به اندازه کافی دردسر ساز هست چه رسد به پس از آن.

سلام
ارتباط ساده اش که همان است که در کتاب می بینیم یعنی درماندگی راوی در روایت خوشبختی و رضایت و رجوع به این تابلو که تنها تابلویی عنوان می شود که به موضوع مورد نظرشان نزدیک است...
حالا سوال این می شود که این ارتباط ساده چگونه محکم و قانع کننده بشود به نحوی که به طرح روی جلد هم بکشد یا مثلن من خواننده بگویم قلب داستان ... (همینجا این کلمه را اصلاح کردم باید می گفتم نقطه عطف داستان که کلمه درست تری است برای منظورم)
نقطه عطف بودن از این جهت که راوی مقارن همین زمان هاست که در پی اتفاق و خلق جذابیت برای داستانش می افتد و تقریبن ورق برمی گردد (البته می توان به زمان حال رسیدن را هم چنین نقطه ای درنظر گرفت اما من اینو ترجیح می دم)
حالا ممکنه شما بگید زمانش صحیح اما می تونستن اونجا جلوی تابلوی دیگری خیره بایستند. قابل تامله... اما نویسنده به نوعی ذهن نظریه پرداز اگنس را هم در مواجهه با این تابلو نمود می دهد و همان جمله را از تابلو اخذ می کند. راوی می تونست مثل سورا به همین نقطه نقطه گذاری ها اکتفا کند, نقطه هایی که از نزدیک چیزی را نشان نمی دهند و ناواضح و چشم آزار(غیر جذاب) ند...
همینجا یه صحنه دیگه هم قابل ذکر است جایی که اگنس از راوی فیلم می گیره و دوربین به صورت راوی نزدیک میشه و تصویر ناواضح و مبهم میشه و وقتی دور میره چهره مشخص میشه و...
یه کم به هم ریخته شد!!
حالا با هم منظمش کنیم.
...................................
من هم دقیقن به همین دلیل زمان مند شدن باهاشون مشکل دارم فکر می کنم باید یه تقسیم بندی دیگری دست و پا کنیم...یه ذهن نظریه پرداز اگنسی لازم داریم

ققنوس خیس دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 06:12 ب.ظ

سلام و ارادت Camel Since 1913 همینجوری خواستیم قدمت و اصالت برند سیگار دوست داشتنی مان را به رخ بکشیم ؛)

سلام و زدن آب به راه و نگار و اینا
بهمن سفید
همینجوری هام نیستا هم به بهمن 57 اشاره داره و هم به انقلاب سفید که اونم در بهمن بود ... یعنی می تونیم از هر طرف باد بیاد بادش بدیم ...یعنی سازگاری ایرانی که این یکی هم یعنی مهندس بازرگان که از هر دو طرف کتک خورد که این هم یعنی امکان راه سوم هم هست ... و تازه این هم یعنی با هر پکی که می زنیم یادی از خلیل ملکی هم می کنیم و...
حالا خودت کلاهتو قاضی کن بهمن سفید بهتر نیست؟

ص.ش دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:37 ب.ظ

اگنس رو دوست داشتم قطعا...
ازادی و خوشبختی رو خوب اومدید.
جمله اخرش جی جی بود؟ یادم نمیاد میله جان..

سلام
توصیف اون صحنه فیلم که خود راوی رو نشون می ده و میخواد لبخند بزنه برگرده اگنس رو ببینه اما فیلم همون وسط برگشتن تموم میشه

الی دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:15 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

میله جان من کتاب را نخواندم ولی مترجمی محمود حسینی زاد را دوست دارم . در واقع تا اسم مترجم را دیدم متوجه آلمانی بودن کتاب شدم . یک بار هم در یک جلسه ی نقدی دیدمشون راستش بسیار بسیار متبحر و مسلط هستند و مدتهای زیادی رو هم در آلمان زندگی کرده

لطفا دفعه ی بعد کمی با فونت درشت تر بنویس !

سلام
البته و کاملن صحیح است
قبلن ترجمه های از دورنمات ایشون رو اینجا معرفی کردیم
راضی بودم
.............
عجیبه!!
همیشه با همین فونت می نویسم
قبلن هم مشکل داشتید؟
دیگران هم مشکل دارند؟
سعی می کنم یه پرده برم بالاتر

درخت ابدی سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:19 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
طرح جلد فارسی کتاب که پازلی از تابلوست خلاقانه‌س. به‌خصوص، ارتباط خط‌ها با عنوان و بخش‌های دیگه. نمی‌دونم طرح جلد اصلیه یا نه، اما هرچی هست وقتی با توجه به داستان نگاهش کنی، ارتباط‌ها رو قوی‌تر می‌کنه.
اگنس داستان پست‌مدرن گل‌درشتی نیست و خیلی ظریف از مولفه‌ها استفاده کرده. (قبلا در این مورد صحبت کرده بودیم.)
اما یه نکته‌ی کلی بگم. وقتی خاقانی تقریبا 900 سال قبل می‌گه "خوابتان زیر پل مرگ گذر خواهد داشت" و ما این تصویر رو کاملا مدرن می‌دونیم، منافاتی با این نداره که خاقانی یه شاعر کلاسیکه. اتفاقا یکی از موضوعات جذاب ژانرشناسی تداخلشونه که ناشی از پیچیدگی ادبیات و البته، نگاه چندوجهی هنرمنده. اما انکار نمی‌شه کرد که برچسب "پست‌مدرن" به شدت جای بحث داره.
زیاد نیستن آثاری که به لذت حال پرداخته باشن. معمولا فقدانی در کاره.
باور کنیم که اگنس مرده است!
باورت می‌شه کتاب رو هنوز تحویل نگرفتم؟

سلام
خب می تونم این بار بگم ما خلاقانه تر عمل کردیم
من در اونور آبی ها پازل شدن رو ندیدم ... صرفن بخش های از تابلو رو با نورپردازی از هم جدا کرده بودند... که البته اون هم در نوع خودش بد نبود
اما من هم جدا شدن رو پسندیدم و همین داخلی رو گذاشتم
........
جذاب هست این تداخل ها ولی باز دلم راضی نمیشه
آخه مثلن این کتاب و مثلن در قند هندوانه براتیگان توی یک گروه قرار بگیرند به آدم فشار میاد...لایتچسبک هستند.
...........
نه !!! کی هنوز برنگردونده!!؟؟؟
...........
راستی نظرتان در رابطه با کامنت مداد سیاه عزیز چیست؟

یک لیلی سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:25 ب.ظ http://yareaftab.blogsky.com

سلام بر جناب میله
"منظور این که چه بسا خوشبختی ها به هوای دستیابی به جذابیت , به باد می رود و جذابیتی هم کف دست نمی ماند. "
خوشمان آمد.

سلام بر یار آفتاب

نوش جان
ممنون

درخت ابدی چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:19 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

احتمالا منظورت ماجرای تابلوست. اگه اصل عدم قطعیت رو بخوام رعایت کنم، باید بگم نمی‌دونم و همون چیزی که نویسنده از قول شخصیت گفته مهمه. اما اگه به "بینامتنیت" توجه کنیم، می‌شه به تاملات نویسنده ارجاع داد که حاصلش توی نظر اگنس در مورد تابلو متبلور شده.
سورا در تابلوی "بعد از ظهر یک‌شنبه در جزیره‌ی گراند ژات" شیوه‌ی نقطه‌گذاری در نقاشی امپرسیونیستی رو بنیان گذاشت. همین طرح جلد کتاب.
پشت نظر ظاهرا عادی اگنس در مورد نقطه‌ها توجه عمیق به تاریخ هنر خوابیده. ما با معشوقی سر و کار داریم که به سرآغازها توجه داره.
بعید می‌دونم اسم بردن از این تابلو فقط برای ادای دین باشه. شاید بهتره به خود نقاشی بیش‌تر نگاه کنیم. احتمالا اگنس رو هم می‌بینیم.
(مهم اینه که برنگشته:))

سلام
از فحوای کلام برمیاد که نظر شما هم مبنی بر برتر بودن ایشون است
ممنون از توجه
...................
این برنگشتن ها بیشتر حاصل فراموشیه
ایشاللللا برمی گرده

ترنج چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:57 ق.ظ http://femdemo.blogfa.com/

دم شما گرمه ها اما میام اینجا عذاب وجدان و دلهره با هم می گیرم. بسکه کتاب نخونده رو می کنین شما. ای بابا! :))

سلام
ای بابا! سعی کنید این عذاب وجدان و دلهره رو بریزید دور... اگه همه همینجور فکر کنند همین چند دلار مخاطب رو هم از دست میدم...

سوماً این که خود من هم کلی کتاب نخونده جلوی رومه!

محمدرضا چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:27 ب.ظ http://www.mamrizzio.blogfa.com/

یعنی عجب حوصله ای داری! من رمان و داستان رو اگر نویسنده ش رو نشناسم خیلی به سختی و با تردید میخونم!

سلام

با جمله اولت موافقم!

نسیم پنج‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:13 ق.ظ http://delgapp.blogfa.com

سلام. با احترام به نظر شما و بقیه دوستان و درخت جان که این کتاب را به شما معرفی کرده بودند. من اصلا این کتاب رو دوست نداشتم. دلیلش هم خیلی حسی و درونیه. یک جوری ننشستن در دل و جان.
یادمه همراه یک سری کتاب دیگری که دوست نداشتم و همگی نو و تازه و خوشگل بودند بردم دادم کتابفروشی اگر برای قسمت دست دوم ها. یادمه آقای مسئولش اگنس رو که دید یک نگاه متعجبی به من انداخت. احتمالا ایشونم توی صف شماها بوده.
نمیدونم سر کتابها چی اومد

سلام
می فهمم... چون موقعی که می خواستم در موردش بنویسم همین حس رو داشتم... خوش آمدن با دلیلی کاملن حسی و درونی...
.......
اما در مورد سرنوشت کتابها , اگر لطف کنی و آدرس کتابفروشی رو برام بگذاری و گذر من هم به آن سمت افتاد حتمن سراغی ازشون می گیرم... احتمالن عند کتابخانة الصاحب الجدید یرزقون

پری ماه پنج‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:02 ب.ظ

ترسیم پرتره یک زندگی با محوریت "خوشیختی" - که واسه من از اون سوال های بی جوابه!- اونم زندگی یه زن! ....این موضوعیه که من بهش علاقه مندم. حتمن می خونمش. ممنون

سلام بر شما
البته این برداشت منه ها
منتظر خوانش شما و خواندن نظرتان هستم

هژیر پنج‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:24 ب.ظ http://sunset77553300.blogsky.com/

شب یلدای شما مبارک.

ممنون
سلام
زود گذاشتی پست مرتبط می گذارم

گلاره شنبه 2 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:48 ق.ظ

سلام
به نظرم این رمان بیشتر از اینکه یک رمان تکنیکال- جدا از بحث پست مدرنیسم یا مدرنیسم متاخر- رمانی خوش خوان است که حتا بیشتر به سمت عامه خوانی میره. معتقدم داشتن یک مولفه برای برچسب زنی سبکی خاص درست نیست که مثلا اینجا داستان در داستان بودنش و پایان بندیش اون رو به نظر بعضی پست مدرن می کنه. در طول این روز ها کتاب ادبیات پسامدرن پیام یزدانجو دستم بوده و تمام مقالات و نظریه هایی که توش بوده با هم متناقض بوده اند. اما اونچه که به نظر وجه تشابه گفته های همه بوده هنجارشکنی ست و نویسنده هایی که همه پست مدرن می نامندشان.
مثل بکت، ناباکوف، پینچون و... و کتاب های قبل از تاریخ تقویمی این سبگ چون دن کیشو)ت 1616 و تریسترام شندی 1767.

سلام بر دوست بی وبلاگ
با حرف شما موافقم که با اتکا به یک یا دو مولفه نمی توان برچسب پست مدرن را به کتابی داد... البته من از اساس در این موضوع مشکل دارم که بیان کردم.
منظورتان از عامه خان چیست؟
من رمانی که بتواند ارتباط خوبی با مخاطب برقرار کند را رمان خوب می نامم.طبیعی است که خودم هم می شوم میزان قضیه!! لذا این رمان خوب است.
ایشالللا بعد ده سال خواندن و تجربه اندوزی و استفاده از نظر مخاطبان یک تقسیم بندی خوب دسته جمعی بدهیم بیرون که این سوراخ ها را نداشته باشد ...
ممنون

گلاره شنبه 2 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:11 ب.ظ

سلام
منظورم از عامه خوانی همان معیار خوب یا بد بودن و در کل کشش و جذب مخاطب است نه اصطلاح رایج در طبقه بندی بین خاصه پسند و عامه پسند. به امید اون روز :)

سلام
ممنون از پیگیری تان
دقیقن همینه...
امیدواریم و آرزو بر جوانان عیب نیست

گلاره یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:12 ق.ظ

سلام
راستی یادم رفت در مورد خود اگنس بگم
اینکه ما دوست داریم واقعی باشه اینو نشون می ده که اشتام خوب عمل کرده چون آگاهانه و عامدانه خواسته مخاطبش رو درگیر کنه. در این بین دو مثلث عشقی گذاشته که همون مثل هر آنچه برای خود می پسندی... لوییز باید نقطه مقابل اگنس ساخته می شد تا خواننده به ویژگی های برتر اگنس برسه.
در مورد تصورات اگنس درباره ی مرگ هم من فکر می کنم خودش از نوع مردنش خبر داشت اونجا که تو ص 79 می گه یخ زدن مرگ زیباییه.
راستی منظور از لباس پنبه ای چی بود ؟ من که نفهمیدم.

سلام
ممنون از پیگیری
نقش لوییز خیلی مهمه یه جورایی براساس همون تز دکترای اگنس!
یک عدم تقارن به وجود میاره
...............................
الان کتاب دم دستم نیست اما تا اونجایی که یادمه اون راوی بود که یخ زدن رو مرگ زیبایی عنوان می کنه.
...
لباس پنبه ای احتمالن طعنه ای به دختران آمریکایی است... احتمالن که نه قطعن ... فقط ریشه اش رو نمی دونم من هم.

[ بدون نام ] شنبه 9 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:12 ب.ظ

جمله ای که از خاطرات روسپیان غمگین من نقل کردی منطبق بر فلسفه «هنر زائئیده رنج است» تلقی میشه...

‌سلام بونو جان
به نکته خوبی اشاره کردی...

الان که گفتی یاد یه قسمت از چشمهایش علوی افتادم...اما خب مارکز قشنگتر این رو بیان کرده

پری ماه شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:48 ب.ظ

اگنس بدون شک یکی از بهترین های ادبیات معاصره که تا حالا خوندم. پرسش های پیچیده رو به سادگی، هم در زبان( محاورات و تک گویی های راوی) و هم در عمل( رفتار و عملکرد پرسوناژ ها) مطرح می کنه، موضوعاتی مثل عشق، حقیقت، گذشت،مرگ و ... . و اصلنم دنبال این نیست که قضاوتی بکنه ویا بار ارزشی به تصمیم پرسوناژ ها بده. دقیقن مثل خود زندگی. زندگی انسان معاصر. من شخصن نمی تونم در خصوص درست یا نا درست بودن انتخاب ها و تصمیم های هیچکدوم از طرفین رابطه، قضاوت کنم. هر چند ظاهراً به نظر می رسه که اگنس طرف ضعیف تره چون مجبور شده بچه ش رو سقط کنه و در نهایت هم به خودکشی می کنه اما راوی هم تغییراتی در انتخاب هاش داده و به نظر میادعاشق شده و نباید لحن سرد و بی تفاوتش باعث بشه این موضوع رو فراموش کنیم. خط های آخر داستان یه جور نا امیدی و نا توانی عمیق رو نشون می ده که شاید بشه گفت شبیه مردنه. و به همین دلیل هم فکر می کنم اگنس واقعن مرده و راوی می خواسته مرگ رو هم مثل خیلی مسایل دیگه که در داستان بهشون پرداخته، به صورت واقعی وانتزاعی در کنار هم نشون بده. ضمن اینکه به نظر من داستان جنبه های روانشناختی زیادی هم داره که من خیلی ازشون سر در نیاوردم. مثلن اینکه اگنس هیچ دوستی نداشت، کتابی نمی خوند( هر چند معلوم می شه قبلن می خونده) و تیرگی رابطه ش با پدرش و حادثه ای که تو بچه گی برای همکلاسیش اتفاق افتاد و از همه ی اینا مهمتر نوشته ای که ابتدای داستان به راوی نشون داد راجع به ذهنیتش از مردی که شب و روز در کنارشه و باهاش می خوابه بدون اینکه بهش دست بزنه و درونشه و پرش می کنه. داستانی که خودش با فشار دادن دو سه دکمه پاکش می کنه. و ایضاً خیلی مسایل راجع به راوی ( من راوی رو بیشتر درک می کنم!) به نظرم کل ماجرا همون روایت زندگی و روابط انسانی در دنیای معاصره: بی نظمی و یه خلاء که دیده نمی شه، محورهای تقارن!

سلام
اورین
آورین
عالی بود
آچمز شدم و یاد یکی از دوستان بسیار کاردرستم افتادم و...
یاد حکایتی از ابوسعید ابوالخیر افتادم که رفت بالا منبر صحبت کنه و جمعیت زیاد بود و جا نبود و اینا... پیرمردی در انتهای مجلس داد زد که به خاطر خدا بلند شوید و یک قدم به جلو بروید...ابوسعید هم از اون بالا گفت همه حرف همین بود که این پیرمرد گفت والسلام علیکم و الی آخر اومد پایین...
حالا حکایت ماست با این کامنت پر و پیمون
ممنون

پری ماه یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:36 ب.ظ

ازش خوشم اومد. ممنون که بهم معرفیش کردین!
دوست کار بلدتون رو نمی گم ها، ابوسعیدم نه! منظورم پتر اشتام بود

سلام
یعنی بعد از معرفی من خوندینش؟
ای ول چه سعادتی
هر چند ماه یه بار این اتفاق برام میافته
........
آدرس وبلاگتون رو یادتون رفت بنویسید برام

پری ماه یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:55 ب.ظ

متوجه نشدم هر چند ماه یه بار، دقیقن چه اتفاقی میافته براتون. فیزیکیه؟ روحیه؟! اینکه چند ماه یه بار اتفاق میافته خوبه، دیر به دیره... ؟!
دلم می خواد آدرس وبلاگمو به کسی ندم. از خواننده های اتفاقی خوشم میاد.منتظرم گاو خونی رو بخونین

هرچند ماه یک بار کسی کتاب معرفی شده را می خواند و کامنت می گذارد... از خوانندگان همیشگی یا بالاخره آشنا مثل شما
بعضن می خونند... اما کامنت گذاشتن خوداییش سخته مثل اینکه... که تا ادازه ای هم حق دارند
خوبه ولی یه کم دیر به دیره
.............
هووووم
............
از دیشب رفتم توی کار نشخوار گاوخونی! (نشخوار یعنی دوباره خوندن نکاتی که علامت زدم و سر و شکل دادن مطلب توی ذهنم)

که پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:46 ب.ظ

سلام بر میله

گفتم دست به نقد کامنت بذارم تا هنوز داغم!

اگنسو همین 3 دقیقه پیش تموم کردم. بعد 20 30 صفحه که پیش رفت چنان درگیر شدم که از زندگی ساقط شدم! تا همین چند دقیقه پیش که بالاخره دوباره به دامان زندگی برگشتم.

آقا چه خوب بود! اصلن روح و روانم به هم گره خورد.

اعصابمم خورد شد. بله.

سلام بر که
فکر کنم این داغ ترین کامنتیست که دریافت کرده ام
به سبک تماشاگران فوتبال باید بگویم:
نییییزکه سی ثانیه
....
بازگشتت به دامان زندگی را تبریک عرض می نمایم.
خوشحالم که رمان راضی کننده ای بوده...
رمانی که خورد نکند رمان نیست.بله.

که جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:14 ب.ظ

در ضمن طرح روی جلد من این شکلی نبود!

شاید چون که کتابم قطع جیبیه.

سلام
به چه زبانی خوندی؟
آلمانی؟
انگلیسی؟
مگه فارسی در قطع جیبی هم داریم از این کتاب؟!

که جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:50 ب.ظ

ا مگه شما نگفتی آلمانیشو بخون؟ خوب آلمانیشو خوندم دیگه.
کتاب من این شکلی بود
http://www.hugendubel.de/3/15790175-1/buch/agnes.html?wea=8150012

سلام
ای ول

حالا بعدن سر فرصت ترجمه را هم بخونید و ما رو هم از این نگرانی که گاهن به جانمان می افتد که نکند چیز دیگری را خوانده ایم در بیاورید!
لطفن

........
ضمنن چه قدر اگنس مذکور کوچولو و دور است
البته با توجه به داستان انتخاب خوبی است

سارا-ت دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:51 ب.ظ

http://www.sharghdaily.ir/Default.aspx?NPN_Id=146&pageno=7

سلام سارا جان
ممنون از لینکی که گذاشتی...دیدمش و خوندم... مصاحبه خیلی خوبی بود و حتا اون دو ستون کنارش هم خوب بود...
بسیار بسیار ممنون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد