میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پت ِ بی مت

تابستان بود و مدرسه ها تعطیل ... در قفسه های پایین کتابخانه دیگر کتابی نبود که جذابیتی برای من داشته باشد اما در بالاترین قفسه, کتابهای جیبی شدیدن چشمک می زد. اتوبوس آبی , چهل درجه زیر شب , ساکن محله غم , کفشهای غمگین عشق , آخرین ایستگاه شب و ... سیزده ساله بودم.

بعد از یکی دو بار گرفته شدن مچ در هنگام خواندن این کتابهای نامتناسب , برادر بزرگتر! همه آن کتابها را جمع کرد و هدیه داد به... البته دیر جنبیدند و من اندکی تباه شده بودم!

بعد از آن عملیات پاکسازی , پدر از کتابخانه دانشگاه کتابهایی برای من امانت می گرفت. تا نوبت به کتاب هزار و یکشب رسید!! هر بار کتابی به من تحویل می شد حتمن چند جمله ای در باب نگهداری درست کتاب توضیح داده می شد.

پدرم وقتی کتاب هزار و یکشب را به من می داد دو برابر همیشه توصیه کرد , چرا که انصافن نفیس بود , چاپ سنگی و قطع سلطانی ... حاشیه قشنگی داشت و نقاشی های مینیاتوری زیبایی هم داشت. کتابی بود که به دانشجوها امانت نمی دادند اما کارمندان فرق داشتند!

شبهای تابستان روی پشت بام , زیر پشه بند می خوابیدیم. دو طرف خانه باغ بود و خنک...و روشنایی صبح زودتر از هر زنگ ساعتی بیدارمان می کرد. البته وقتی من بیدار می شدم دور و برم کسی باقی نمانده بود. من بودم و کتابی که بالای سرم بود و صدای پرندگانی که در آسمان آن زمان تهران جایگاهی داشتند و چند پشه ای که از اندک منفذی عبور کرده بودند و روی دیواره و سقف پشه بند نشسته بودند و در نور صبحگاهی قرمزی خونی که از من گرفته بودند را به رخم می کشیدند. آن قدر چاق شده بودند که از زیر انگشت اشاره ام کنار نمی رفتند و رنگ صورتی پشه بند قرمز می شد.

بعد از انجام مناسک خونین انتقام , از پشه بند خارج می شدم و در سایه خرپشته می نشستم و کتاب را جلوی رویم باز می کردم و می خواندم... تا زمانی که خط سایه به کتاب می رسید. ساعت هشت بود و وقت پایین رفتن... این برنامه ی هر روزه بود.

گمانم شهرزاد به شب های سه رقمی رسیده بود آن صبح خاطره انگیز!... همه چیز مثل همیشه بود , سایه میل میل پیش می آمد و سار ها جیغ جیغ می کردند و  پیرزن همسایه روبرو  , لب پنجره خیره به آسمان و من خیره به صفحات کتاب, کلمه به کلمه پیش می رفتم. غافل از این که چیزی آن روز صبح متفاوت بود.

شاید همه چیز زیر سر همسایه ای بود که چهل خانه آن طرف تر غذای مانده فاسدی را روی پشت بام ریخته بود. شاید زیر سر پدر و مادری بود که زودتر از موعد می خواستند به فرزندشان درس زنده ماندن در طبیعت را بدهند. شاید زیر سر نرینه ای بود که می خواست با نشان دادن مهارتش دل مادینه ای را به دست بیاورد. و هزار شاید دیگر... و شاید هم تصادفی بیش نبود.

شهرزاد گفت و اما ای ملک جوانبخت ... زرد و کمی هم مایل به سبز با دانه های ریز سیاه ... نگاهم روی کلمه بعدی متوقف ماند. از شما چه پنهان, نه تنها کلمه بعدی بلکه کلماتی از سطر زیرین هم زیر فضله یک سار فاضل پنهان شد!

وقتی دستمال کاغذی مچاله شده را روی آن اثر حیوانی کشیدم , کلمات دیگری هم محو و گند تکمیل شد. از ترس کتاب را بستم. کار احمقانه ای بود. وقتی در گوشه اتاق , دوباره آن را باز کردم صفحات به هم چسبیده بودند. نمی دانم چه اصراری داشتم که عمق فاجعه را اندازه بگیرم. در اثر اصرار , هنگام جدا کردن , وسط صفجه سوراخ شد ...

اگر گذرتان به آن کتاب نفیس افتاد لطفن مرا مورد تفقد قرار ندهید من گناهی نداشتم. همانطور که نسبت دادن انقراض سارهای تهران به نفرین های یک نوجوان سیزده ساله انصاف نیست.

......................................... 

پ ن 1: ظاهراً هفته کتابخوانی است و من تازه متوجه شده ام که چرا هرجا می روم همه مشغولند... در وبلاگ یکی از دوستان (رد فکر) سوالی مطرح شده بود در باب بدترین خاطره شما از کتابخوانی... طبیعتن می خواستم بنویسم همه خاطره ها خوبند و از این جوابهای کلیشه ای... کمی فکر کردم و این خاطره به یادم آمد.

پ ن 2: مقصد سفری که در پست قبل شرح داده شد را کسی حدس نمی زند؟

نظرات 27 + ارسال نظر
فرزین یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:26 ب.ظ http://farzinhaqnazari.ir/

وبلاگ جالبی دارید آدرستونو به پیوندهای سایتم اضافه کردم

سلام
ممنون دوست عزیز...
شما هم در راهی که شروع کردید موفق باشید.

الی دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:29 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

یاد اون فیلم مستر بین ( روآن اتیکنسن ) افتادم که تابلوی نقاشی موزه رو لکه ای بهش انداخت و بعد برا ی از بین بردنش هزار ترفند زد که فقط باعث کسترش لکه شد... لحظات به یاد ماندنی و استرس زایی داشت
خیلی خوب نوشته بودید

سلام
یاد خوب چیزی افتادید
خوشبختانه من بعد از گند آخر ، جرئت باز کردن کتاب رو پیدا نکردم و دومینوی ضایعات متوقف شد...
متاسفانه و یا خوشبختانه کسی هم متوجه موضوع نشد نه پدر و نه مسئول کتابخانه...شایدم متوجه شدند و به رویم نیاورده اند (که البته بعید است)...
ممنون

رضاکیانی دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 06:14 ق.ظ

الان دیگه دلم می خواد خفه ت کنم. اخه عقل کل آدم کتاب نفیس رو می بره تو پشه بند می خونه؟

سلام
ما خفه شده خدایی هستیم قربان... البته زیر پشه بند که مشکلی پیش نمی امد موضوع اینه که بیرون پشه بند می خوندم...

فرزانه دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:16 ق.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
فضای خاطره مثل داستانهای محمدرضا سرشار بود
یه چیز جالب توش برای من اصرار ما به اندازه گیری عمق فاجعه بود خوب می فهممش

گریه چرا ؟ حدس را که زدیم قربان

سلام
صدای ایشون و قصه ظهر جمعه را دوست دارم...به باقی مسائل کاری ندارم فعلن...
آره این از کجا نشئت می گرفت؟ کنجکاوی؟ احساس نیاز به تجربه کامل؟ یا ...؟
از این تیپ اصرار ها بازم داشتیم مثل اصراری که به کندن کلاله زخم پیش از موعد داشتیم (و داریم!)...
..................
گریه مال قبل از حدس زدن شما بود... الان اینی که میبینید از شوقه

که دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:42 ب.ظ

سلام!
خوبین؟
بابا تورو خدا بگین کجا رفته بودین. به خدا شونصد بار نشستم کامنتا رو خوندم ببینم کسی درست حدس زده یا نه، من که اطلاعات جغرافیاییم در حد گوجه است!

بسی هم از خاطره تون محظوظ شدیم! چه بسیار کتابها که در توالت و در خفا خواندیم و بعد که یهو یکی می اومد در میزد از شدت شوک و ترس، از جا پریدن همان و کتاب در کاسۀ توالت همان!!
و البته چه بسیار کتابها که از انواع و اقسام کتابخونه ها قرض کردیم و هرگز پس ندادیم!!! هی جوونی!

سلام
ممنون
الان اگر بخوانید می بینید که فرزانه مقصد را درست اعلام کرده است... مقصد یوش بود در استان مازندران ...زادگاه و آرامگاه نیما یوشیج
اختیار دارید شما می توانید هنگام خوردن یه ساندویچ از سه کشور دیدن کنید
..........................
همین دیگه... فکر کنم منشاء تعدد این همه برچسب تخلیه چاه را در در و دیوار منازل کشف کردم اورکا اورکا...
..........
اگر امکانش هست در اولین فرصت برگردانیدشان... نمی دانید چه لذتی در این کار هست... من این کار را سه سال پیش کردم و خیلی فاز داد

مدادسیاه دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:02 ب.ظ

سلام
خیلی خوب و خواندنی از کار درآمده است.
جداَ لذت بردم.

سلام

ممنون از تشویقتان

منیر دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:48 ب.ظ

سلام
خوب شد که کسی نیامد پت تان نشد ... وگرنه اون یه برگ رو از کتاب نفیس جدا می کردید و خلاص .
...
از این کارهای پت متانه همه مرتکب شدیم . اعتراف جسارت میخواد برادر ... به خاطر جسارت تان سهم خودم رو از این اثر ملی به شما می بخشم (:
...
بعدش اشک نریزید میله آقا
خیلی گشتم ولی باور کنید اطلاعات درست حسابی در اینترنت من! لااقل وجود نداره
فقط یه جایی نوشته بود که کوچه ی نیما یوشیج و احمد شاملو نبش همدیگه هستند و در محله ی خانه ی پدری نیماجان واقع هستند و با این حساب جاده های مازندران مشرّف شدید و همان طرفهای یوش و اینا ...
دائم به گردش ...

سلام
البته مت مان نشد یکی از گزینه های مد نظرم احتمالن پارکرده اون دو صفحه بود (آخه وقتی جدا کردم یه طرف سوراخ شد و طرف دیگر هم آن تکه رویش چسبیده بود!
...
ممنون از گذشت تان ...کمی از بارم کمتر شد... برای شما هم لذتی که در گذشت است در انتقام نبود
...
نه , بعد از حدس صحیح فرزانه اشک مان دچار نقطه عطف شد و اگرچه در ظاهر ادامه دارد اما در باطن دچار استحاله شد...
شما هم خسته نباشید و مستقلن به جواب صحیح رسیدید
مقصد خود یوش بود
کوچه های یوش نام های سترگی دارد: شاملو ... سیروس طاهباز ...و ...اون جاده هم رویان-بلده-یوش بود.
ممنون
(این البته مال زمان اجلاس بودها)

[ بدون نام ] دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:52 ب.ظ

این هم لینکش :
http://ahmadshamloo.blogfa.com/post-153.aspx

اینجا رفته بودید ؟

بله به شما هم آورین
البته عکس های اون وبلاگ باز نشد اما همونجاست
اون کوچه ای که عکسش را گذاشته بودم به خانه نیما و آرامگاه نیما و سیروس طاهباز منتهی می شد.

فریبا دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 05:46 ب.ظ http://dorna53.blogfa.com/http://

عجب !پس پدرتون هم متوجه نشدن موقع پس دادن کتاب؟

سلام
نه ... هیچ کس تا الان که من تصمیم گرفتم پته خودم را روی آب بیاندازم متوجه نشده بود... شاید هم فهمیده بودند و به رویم نیاوردند... این فرض را دیگر نمی شود محک زد

آیدا دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:07 ب.ظ http://1002shab.blogfa.com/

نگید که بعدش دیگه هزار و یک شب رو نخوندید؟!

سلام

البته جدایی ما خیلی سال طول کشید تا همین دو سه سال قبل که یه هزار و یکشب دوجلدی خریدم که طبیعتن کامل نبود ... قصه ها را می خواندم و یه درمیان برای بچه ها تعریف می کردم... دوست داشتند.
هوس کردم یه نگاهی بیاندازم الان منتها جزء کتابهایی است که در اسباب کشی اخیر در انباری باقی ماند به علت کمبود جا...

ص.ش دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:33 ب.ظ

ایولا! احسنت محظوظ شدم خدایی!
منم 1 بار مادرم 1 جزوه ای از کتابخانه اورد و ما نفهمیده خواستیم جلدش را درست کنیم .فهرستش کنده شد و ماا همانطور کتاب را بستیم و تحویل دایدم انگار نه انگار!!
خدایی من 1 لحظه رفتم که تو شمال ها اما ازشما چه ÷نهان دنبالش نگشتم ...
.
معلومست دیگر ا ز ان پدر این فرزند و البته ازین پدر فرزندانی کتابخوان پرورده خواهد شد! تربیت خانوادگی که می گن ایناست..
اخخخخخخخخ یه چیزی یادم اومد ازین کتابخونه

سلام
قابلی نداشت... جرقه اش از وبلاگ شما خورد و خاطره ای دور یادمان آمد...
من الان موقع خواندن زاویه دو صفحه را از شصت درجه بازتر نمی کنم...عجیب احتیاط می کنم
...........

...........
امیدوارم اینگونه باشد ممنون

ص.ش دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:37 ب.ظ

خانه مادربزگ ماه ها می ماندم . عضو کتابخانه پارک شهر تهران بودم ! پارتی بازی می کرد مسولش و من دوبرابر کتاب می گرفتم.. اخ دقیقا یادم می اید که بعدازظهرا می رفتم توی ایوان خانه شاهنشین خانه. نان سنتی و ماست می خوردم و کتااااب می خواندم.. کتابهای دیکنز/زول ورن و ...سیدنی شلودن و قصه های مثنوی!
اوف بهترین و تنهاترین روزهای زیبای زندگیم بود.

سلام
خانه مادربزرگ و هوای خوب و رفیق توپی مثل کتاب و آدم بدون دغدغه و ...اوف چه خوب بود

مهرگان دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:27 ب.ظ http://mehraeen.blogsky.com

آخر خاطره بود.
به شدت مصمم شدم عضو کتابخانه شوم و خواهش کنم فقط کتاب مذکور را بمن نشان بدهند، حتا از راه دور ینی در دست خودشان! حیف است ترکیب این اثر حیوانی با هوشمندی انسانی را از دست بدهم!

ایده ی این خاطره نویسی هم چیز نابی بود. اقلا مغزمان را قلقلک داد بفکریم بلکه خاطره خاصی داشته باشیم!

من هنوز پست قبل رو نخوندم گویا بازم سفر و مسابقه حدس زنی و اینا بوده. همیشه به سفر آغاجان

سلام
برای عضو شدن در اون کتابخانه باید دانشجو بشوید و بروید دانشکده ادبیات دانشگاه تهران... اگر دیدید برای من هم تعریف کنید
.......
حتمن خاطره ای یافت می شود
......
توصیه می کنم پست قبل ترش را هم بخوانید
و البته قبل تر هایش را هم البته اون قبل تره رو جدی گفتم
به خاطر اون پست زندان می گویم
.....
آره دیگه کم کم آغاجان هم می شویم

حسین دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:41 ب.ظ http://kimiyaa.blogsky.com

مخلص رفیق...

سلامممممم

ما بیشتر...

آهنات دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:46 ب.ظ http://allethiayehich.blogfa

سلام بر میله ی عزیز
حالا که از نامه های من به پسرم خوشتون اومده بهتون بگم ها
میخواستم برای پسرم اگر خیلی کتاب خون شد بگم که بیشتر از خوندن کتابهای کاغذی کتاب طبیعت رو بخونه

با چیزی که نوشتید لازم میدونم به همه ی کتاب خوانهای عزیز اینو بگم که اول کتاب طبیعت بعد کتاب کاغذی چون یه موقع نسبت به محیط غافل میشید و کتاب نفیس میشه کتاب کثیف و...........

جدی ولی درسته به اکثریت جامعه ما باید گفت یه ذره تو روخدا یه ذره کتاب بخونید و...ولی از اون طرف به خودمون هم گاهی باید بگیم سرتو از کتاب بیار بیرون
من یکی خوشحالم اون سار باعث شده یه ذره سرتون از کتاب بیاد بیرون
با احترام به همه ی اهالی کتاب خوان که اندک هستند اما گاه جور باقی را میکشند انصافا خوب هم میکشند
راستی کاش میومدند به مناسبت هفته کتاب به مروجان کتاب وکتابخوانی جایزه میدادند

سلام
کتاب طبیعت
در حد توان و بضاعت و امکان و ... چشم
البته طبیعت اینجا شبیه کاغذپاره شده ولی...
...
یاد روز طبیعت افتادم و اصرار هموطنان برای خواندن کتاب طبیعت با خشونت خاص خودشان! گاهی اوقات باید التماس کرد تو رو خدا دیگه نخونید ... جر خورد
...
والللا ما آمادگی خودمون رو همینجا برای دریافت هرگونه جایزه ای اعلام می کنیم دیگه این تنها کاریه که الان از دستمون برمیاد!

نگارنده سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:37 ق.ظ http://30youngwoman.blogsky.com/

سلام ..خوبین؟ آقا اگر ما هویجوری درست انداخته باشیم، شما در مسیر جاده فیروز کوه سفر کرده اید، ییلاقات مازندران بوده اید، اما محل دقیق؟ نمی دونم ....

یعنی کسی لای کتاب رو باز نکرد که این وضعیت رو ببینه؟ شانس آوردین ها!!!

سلام
ممنون... شما خوبین؟ نه از مسیر هراز رفتیم نور... و روز دوم یه حرکت فرهنگی زدیم رفتیم یوش... می خواستیم یه ساعت بریم و یه ساعتی هم اونجا و یه ساعت برگردیم و... مثلن ظهر برگشته باشیم...رفتیم شب برگشتیم.
.......
چیکار می خواستند بکنند نهایتش مینداختنمون زیر تانک دیگه...
(راستی برگشتنی از فیروزکوه برگشتیم)

فرزان سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:41 ب.ظ http://bimarz000.blogfa.com/

چه هفته ی خوبی به شما که یکی از پدیده های کتابخونی هستی تبریک میگم__
درود

سلام
مخلصیم رفیق
ممنون

آیدا سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 06:19 ب.ظ

هزار و یک شب ققنوس رو می گوید نه متاسفانه کامل نیست.

سلام
احتمالن بله باید ققنوس باشد... خوش دست هم بود ولی کامل نبود و به خصوص این که شهرزادش کمرنگ شده بود...

zmb سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:55 ب.ظ http://www.divanegihayam.blogfa.com/

یاد کتاب خوندن های یواشکی خودم افتادم، همسایه ها ، سگ و زمستان بلند، ریشه ها و ...از این رمان های عشقی دوره ی شاه هم بود که تنها هم که باشی به بعضی پاراگراف ها که میرسی کتابو می بندی و در میری!
اسمشون یادم نیست ، زیر دوازده سال که آدم چیزی یادش نمی مونه
آخرین کتابی هم که یواشکی خوندم ، همین کتاب مارکز بود که اسمش بی تربیتیه! تو محل کارم...یه خط کد می زدم و هی یه صفحه می خوندم ، خلاصه یه روز تا غروب کلکش کنده شده!
و سلام...[گل]

سلام
بعضی وقتا به ذهنم می رسه برای ترویج کتابخوانی باید بریم به همین سمت یعنی ایجاد فضایی که آدما ترغیب بشوند یواشکی کتاب بخوانند و البته بچه ها... الان همینجوری کتاب توی دست و بال بچه هامون میریزیم ولی اون شور و شوق رو در اونها نمی بینیم ... باید یه کم ممنوعیت ها رو برای بچه هامون و دیگرون بیشتر کنیم
این جور چیزا اینجا جواب می ده

فانی سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:59 ب.ظ

سلام.به نظرم این ماجرا نه تقصیر شما بوده نه تقصیر سارها و سیستم گوارشیشون و نه حتی تقصیر مسگری در شوشتر.مقصر اصلی پدرتون بوده که دو برابر همیشه توصیه کرده بوده.تجربه ثابت کرده در همچین مواردی میزان توصیه با میزان حوادث ناگوار نسبت مستقیم داره.اگه پدر محترمتون یک برابر توصیه می فرمودن اتفاقی برای کتاب نمی افتاد و اگه نیم برابر توصیه می کردن شاید حتی اتفاق خوبی واسه کناب می افتاد!
اگه باور ندارید می تونید امتحان کنید.

سلام
اینو میگن یه تحلیل روانشناسانه
آورین آورین
طبق قوانین مورفی این قضیه درست است ولی آخه اون موقع این قوانین کشف و اینا نشده بود و نمیشه محکومشون کرد.
ولی خب آویزه گوشمان باشد برای آینده
این اتفاق خوب واسه کتاب رو خیلی عالی اومدی
من چون باور دارم امتحانش نمی کنم

hazhir چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 06:10 ب.ظ http://sunset77553300.blogsky.com/

این زیاد بد نیست. ( مگه بدتر هم میشه؟) من گاهی که کفرم از دست پشه بالا میاد اگه به موقع جلوی خودم نگیرم، کتاب... در مورد هفته کتابخوانی ما در کل پرت بودیم. اما کتاب و خاطره بد چندان جور نیستن! اما موقع خدمت سر پست افسر شب من بیچاره رو گرفت. البته در حال خوندن داستان!!! هر چند قضیه بخیر گذشت.

سلام

با کتاب پشه می کشید!!؟؟
فکر کنم به خاطر دعای خیر کتاب بود که قضیه به خیر گذشت

درخت ابدی پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:56 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
خاطره‌ی باحالی بود.
چلغوز پرنده روی گردن آدم می‌افته می‌سوزونه، دیگه ببین با کتاب بی‌نوا چه می‌کنه.

سلام
فکر کنم چلغوز خاصیت اسیدی دارد چون کلمات را شست دقیقن
اما روی گردن افتادن هم بد مصیبتی است ها

دیوانگی محض من پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:12 ب.ظ http://pencilarezoo.blogfa.com/

با سلام جناب میله منتظرتم

سلام

آنتی ابسورد پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:21 ب.ظ

×رفیق حسین چگونه است؟
××چه خاطره ی جالبی بود.توصیفاتت خیلی خوبی هم کرد ه ای از آن واقعه!نمونه ی شاید کمرنگ ترش برای من نیز اتفاق افتاده.روی 33 پل ِ اصفهان.فکر میکنم اوایل پاییز سال 83 بود که اینچنین توفیقی نصیبم شده بود.
×××مقصدت یحتمل نور ِ مازندران بوده(بی نگاه کردن به کامنت های دیگر دوستان).اینطور نیست؟

سلام
- خوب است اما شما باور نکن (مرحوم خسرو)
- خوش شانسی که شاخ و دم ندارد
- مبداء حرکت از نور بود به سمت یوش از جاده نور-بلده
مخلص

مهدی نادری نژاد جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:21 ق.ظ http://www.mehre8000.blogfa.com

با سلام
حسین آقا
فکر میکنم هفته کتابخوانی برای شما بی معنا باشد چون شما به کتاب مسلح هستید.
این بلا را صد بلا اندرپی است...

سلام
حال شما...خوبید؟
نه هنوزم درست حسابی به این بلا دچار نشدم...
ممنون

یک لیلی جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:23 ب.ظ http://www.yareaftab.blogsky.com

درود بر جناب میله
تابستان قبل از دوم یا سوم راهنمایی بیشتر از پنج هزار جلد کتاب خواندم. بربادرفته و رمان ادامه اش اسکارلت، مرغ خار که بعدها با عنوان مرغان شاخسار طرب ترجمه و به بازار آمد از کتاب های دخترانه، پدران و فرزندان، جان شیفته و ژان کریستف رومن رولان، بچه های آربات و بسیاری دیگر از بالزاک و سایرین و البته همه در نیمه شب.
مهر شد و مدرسه. هر چه معلم ها نوشتند من کمتر دیدم و کاشف به عمل آمد که شماره چشممان شده ناقابل 2 و 2.5 ! خاطره بدی نیست پشیمان هم نیستم.
هر تجربه ای قیمتی دارد.

سلام بر یار آفتاب
یا خود خدا من فکر نکنم تا الان هم توانسته باشم به این ارقام برسم ...
از کتاب هایی که اسم بردید من ژان کریستف را خیلی دوست داشتم...چهار جلدی اش را خواندم و یادمه جلد دوم و سوم و چهارمش را هرکدام یک شبانه روز مهمان بودم...مثل دن آرام
اما این تاثیر ناجور بر چشمانتان یه خورده خاطره بدی است اما خوبه که پشیمان نیستید
بله ... بعضی وقت ها قیمتشان موجب تهی شدن اندوخته های آدمی می شود...
ممنون

حسن آذری جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:13 ب.ظ http://sepidedamvalimoo.blogfa.com

من به خاطر کتاب دزدی کردم!

سلام

حبسشم کشیدید؟!
ممنون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد