میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

امید (1) آندره مالرو

  

داستان از نیمه شبی در ماه ژوئیه سال 1936 که شورش نظامیان اسپانیایی به رهبری ژنرال فرانکو علیه دولت منتخب جمهوری رخ می دهد, آغاز می شود. داستان قهرمانان متعددی دارد که در این برهه حساس تاریخی , هر کدام در گوشه ای از این سرزمین روی صحنه می رود و نقش خود را بازی می کند و...از این حیث رمان مجموعه گزارش هایی داستانی از صحنه های مختلف جنگ و آدم هایی که در آن درگیرند ...برخی از این قهرمانان چند صفحه عمر می کنند و برخی هم تا انتهای کتاب حضور دارند و به نوعی با حضورشان و تغییراتی که می کنند بار رمان را بر دوش می کشند و آن را از حالت گزارش صرف خارج می کنند.

برخی از این تکه ها به تنهایی هم قابل توجه هستند (نظیر گفتگوی گارسیا و مانوئل یا گارسیا و ارناندس ...اما من به شخصه گفتگوی ارناندس و مورنو در صفحه 263 به بعد را بسیار پسندیدم ). این کتاب را به علاقمندان موضوع جنگ داخلی اسپانیا , به خصوص توصیه می کنم که به نوعی یک نگاه از درون به وقایع آن است (آندره مالرو بنیانگذار اسکادران بین المللی در ارتش جمهوری است و خدمات شایانی انجام داده است و دو بار در این جنگ زخمی شده است و...زندگینامه مالرو). همچنین اضافه کنم که مطالعه این گونه موضوعات را صرفاً اطلاعات عمومی تلقی نکنیم! مشابه این اتفاقات در هر جایی امکان بروز دارد و بروز هم پیدا کرده است و خواهد کرد...

جنگ داخلی اسپانیا

در سال 1931 پس از طی چند سال کشمکش و آشوب, در انتخابات مجلس مشروطه اسپانیا , جمهوریخواهان به اکثریت رسیدند و با کناره گیری پادشاه , حکومت اسپانیا به جمهوری تبدیل شد. این جمهوری نوپا از همان ابتدا دچار مشکلات عدیده ای بود...علاوه بر مشکلات اقتصادی , گروه های متعدد داخلی با خواسته های شدیداً متعارض و رویکردهای متفاوت و روش های غیر دموکراتیک و خشونت بار, دهان جمهوری را آسفالت نمودند. چند منطقه خواهان خودمختاری بودند , روستاییان خواستار اصلاحات ارضی سریع و تقسیم زمین های ملاکان بزرگ بودند و ... گروه های ملی گرا و سلطنت طلبان و به ویژه ارتش و کلیسا هم چنین چیزهایی را بر نمی تابیدند.

گروه های چپ تندرو هم برای نیل به اهدافشان به روشهای تروریستی دست می زدند و گروه های راست افراطی هم از طریق ارتش وارد عمل می شدند! گروه های میانه رو (سوسیالیست ها و لیبرال ها) به روش های پارلمانی و اصلاحات تدریجی معتقد بودند اما آنارشیست ها به عنوان بزرگترین گروه سیاسی فعال در اسپانیا (با دو میلیون عضو) اساساً به پارلمان و این گولزنک ها اعتقادی نداشتند (توجه داشته باشید که در آن زمان بیش از پنجاه درصد مردم اسپانیا بیسواد بوده اند).

این تفاوت ها باعث شد که از همان ابتدا بحرانهای متعددی به وجود بیاید. گروه های سیاسی چپ و اعضایشان (کارگران و به ویژه روستاییان) نفرت عمیقی نسبت به کلیسا و کشیش ها داشتند که از همان ابتدا به صورت آتش زدن کلیساها و صومعه ها بروز پیدا کرد که قابل تحمل برای طرف مقابل نبود.همه اینها را که کنار هم بگذاریم می بینیم که فضا کاملاً دو قطبی شده و زمینه جنگ مهیا...

در سال 1933 ائتلاف گروه های راستگرا (به واسطه عدم شرکت آنارشیست ها در انتخابات و ...) توانستند اکثریت را به دست بیاورند و برخی مصوبات دو سال قبل را به هوا بفرستند! قانون اصلاحات ارضی و خودمختاری و ... منتفی شد و برخی نظامیانی که در این دو سال به واسطه توطئه و شورش زندانی شده بودند مورد عفو قرار گرفتند و آزاد شدند. در ادامه اعتصابات و شورش های کارگری و منطقه ای (نظیر کاتالونیا) متعددی در بخش های مختلف اسپانیا رخ داد که با سرکوب ارتش روبرو شد و به خصوص خیلی از آنارشیست ها زندانی شدند. همین امر باعث شد که در انتخابات بعدی ائتلاف گسترده جبهه خلق (احزاب میانه و چپ و حتا آنارشیست ها) در انتخابات پیروز شود. پس از پیروزی طبعاً همه زتندانیان این طرفی عفو و آزاد شدند و اصلاحات ارضی دوباره کلید خورد و خودمختاری کاتالونیا هم تصویب شد! البته این پوززنی های سیاسی همیشه محدود به امور شیکی نظیر تصویب قانون نبود (یعنی اصلاً هیچگاه این گونه نبود) فقط محض نمونه بد نیست بدانیم در سه ماهه اول بعد از روی کار آمدن جبهه خلق , روزانه سه قتل سیاسی رخ می داد! و در آخرین مورد به تلافی قتل یک ستوان جمهوریخواه , لیدر راستگراها در مجلس ترور شد!! و نهایتاً پس از این واقعه ژنرال فرانکو (فرماندهی ارتش اسپانیا در مغرب ,مستعمره اسپانیا در آفریقا) با هماهنگی دیگر فرماندهان دست به کودتا زد و با عبور از تنگه جبل الطارق وارد خاک اسپانیا شد , دولت هم با پخش اسلحه بین مردم و با کمک واحدهایی که به دولت وفادار مانده بودند به دفاع پرداخت و بدینگونه جنگی سه ساله و خونین آغاز شد.

در همان اوایل جنگ دولتهای اروپایی و آمریکا توافق کردند که برای جلوگیری از خونریزی و گسترش جنگ به هیچ یک از طرف های درگیر کمک نظامی نکنند اما هیتلر و موسولینی این توافق را نقض کردند و عملاً در حمایت از فرانکو با همه قوا وارد میدان شدند. از آن طرف هم شوروی به کمک دولت اسپانیا امد ( استالین به واسطه این که درگیر آخرین تصفیه های خونین در شورای مرکزی بود و همچنین نسبت به ماهیت برخی گروه های چپ اسپانیا مشکوک بود کمی معطل نمود و بعدها هم در بدترین زمان ممکن گروه های تروتسکیست در یک سری درگیری های داخلی تر!! کاملاً قلع و قمع شدند) هرچند کمک شوروی به واسطه دوری اش از اسپانیا چندان قابل قیاس با طرف مقابل نبود. ارتش آلمان و ایتالیا آخرین تاکتیک ها و سلاح های خود را در زمین تمرینی اسپانیا به کار بردند و نسبت به رفع مشکلات آن اقدام نمودند و دولتهای دموکرات اروپایی فقط نظاره گر بودند و بلافاصله بعد از اتمام کار اسپانیا , چوب این تعلل را با آغاز جنگ دوم جهانی خوردند.

اما صرفنظر از دولتها , حدود سی هزار نفر از 53 کشور مختلف , داوطلبانه به اسپانیا رفتند و جنگیدند که در این میان چهره های سرشناس زیادی نظیر همینگوی , اورول , آرتور کستلر , سنت اگزوپری, دوس پاسوس ,پابلو نرودا, مک نیس (یاد اخوان به خیر) و... حضورداشتند و از جمله آندره مالرو که قبل از بستن معاهده عدم دخالت توانست تعدادی هواپیما از فرانسه برای اسپانیا خریداری کند و بدینگونه وارد جنگ داخلی اسپانیا شد...

مالرو این کتاب را قبل از شروع جنگ جهانی دوم منتشر نمود. وقایع این کتاب البته با پیروزی مهم جمهوری در گوادالاخارا به پایان می رسد. لذا به وقایع بعدی و شکست نهایی نمی پردازد. می دانیم که فرانکو در سال 1939 توانست جنگ را به نفع خود خاتمه دهد و 36 سال حکومت را در اختیار داشته باشد, تا زمان مرگش.

در قسمت بعد به رمان بیشتر خواهم پرداخت. لینک قسمت بعد

.....

پ ن 1: یک سریالی بود در حدود بیست سی سال پیش نشون می داد , تیتراژش با چهره غمگین سیاستمداری در تلویزیون دولتی اسپانیا آغاز می شد که خبر مهمی را این گونه آغاز می کرد: مردم اسپانیا , فرانکو مرد.

اسم سریال چی بود؟ (خودم هم یادم نیست!! ولی تیتراژش کاملن توی ذهن هست)

پ ن 2: داشتم اون جملات اول را می نوشتم یاد این شعر افتادم:

زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست

 هرکسی نغمۀ خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته بجاست

خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

احتمالن زیاد شنیدیمش , می دونید این شعر از کیست؟ (ترجیحاً بدون جستجو کردن بگویید... من هم تا الان شاعرش رو اشتباهاً یکی دیگه می دونستم!)

ادامه انتخابات کتاب بعدی!

در آخرین پستی که در خصوص انتخاب کتاب بعدی و گزینه های آن نوشتم , توضیحات کمی درخصوص هر کتاب- در حد یک جمله- ارائه شد (اینجا). من به شخصه اگر اطلاعی در مورد یک کتاب و یا نویسنده اش نداشته باشم و بخواهم در مورد خریدش تصمیم بگیرم حتمن پاراگراف اولش را یک نگاهی می اندازم. یعنی جمله آغازین به هر حال مهم است و... حالا به این بهانه , علاوه بر اعلام آرای اخذ شده تا کنون , این جمله آغازین باضافه یکی دو مشخصه دیگر کتاب را می آورم تا دوستان با دید بازتری رای بدهند:

1) تریسترام شندی  لارنس اشترن(1713-1768)انگلیس,ترجمه ابراهیم یونسی,نشر نگاه,674صفحه

ای کاش پدر یا مادرم , یا در واقع هر دو –چون هر دو موظف به این کار بودند- وقتی مرا به وجود می آوردند می دانستند چه می کنند.

2) تس    تامس هاردی(1840-1928) انگلیس,ترجمه مینا سرابی (مترجمین مختلف از جمله مرحوم ابراهیم یونسی),نشر دنیای نو , 420  صفحه

در غروب یکی از روزهای اواخر ماه مه مرد میانسالی از شاستن به ده مارلوت که در دره کوچک بلاک وود واقع بود, به سوی خانه راه می سپرد. با پاهایی نااستوار گاه به چپ و گاه به راست یله می رفت.هرچندگاه , شبیه کسانی که نظر کسی را تایید می کنند,سری تکان می داد, گرچه به چیز خاصی نمی اندیشید.

3) جاز              تونی موریسون(1931-؟) آمریکا, ترجمه سهیل سمی, نشر آفرینه, 240 صفحه

او را می شناسم. با دسته ای پرنده در خیابان لینوکس زندگی می کرد. شوهرش را هم می شناسم. عاشق دختری هجده ساله شد. عشقش چنان عمیق و جن زده بود که هم غمگینش می کرد و هم شاد, طوری که عاقبت برای حفظ این احساس او را با تیر زد.

4) عطر                پاتریک زوسکیند(1949-؟) آلمان ,ترجمه رویا منجم (با ترجمه مهدی سمسار هم منتشر شده است), نشر علم, 270صفحه

در فرانسه سده هجدهم میلادی مردی می زیست که یکی از با استعداد ترین و پلیدترین شخصیت های عصری بود که شخصیت های با استعداد و پلید کم نداشت.

5) کوه جادو        توماس مان (1875-1955) آلمان, ترجمه حسن نکوروح, نشر نگاه, 1016صفحه

هانس کاستورپ که قصد تعریف داستانش را داریم, جوان ساده ای بیش نیست, خواننده خود او را این چنین, هرچند نیز جوانی گیرا خواهد دید. ولی ما به خاطر او به این کار دست نمی زنیم, بلکه به خاطر خود داستان , که به نظر ما بسی گفتنی می آید

........................

آرای اخذ شده تاکنون:

1)      تریسترام شندی  4 رای (فرواک – مدادسیاه – درخت ابدی – امیر)

2)      تس                  5 رای (گیل دختر – ملودی – بدون مرز – الی – قصه گو)

3)      جاز                  1  رای (میله بدون پرچم)

4)      عطر                 3  رای (هژیر – درخت – زنبور)

5)      کوه جادو          6  رای (آنتی ابسورد- ناشناس دوست داشتنی- سفینه غزل- مهرگان- رد فکر – که )

دوستانی که قبلاً رای داده اند می توانند رایشان را عوض کنند. مهلت شرکت در انتخابات نهایتاً تا ساعت 24 روز دوشنبه می باشد. 

بعدن نوشت: به علت حضور پر شور مخاطبان همیشه در صحنه و اطلاعی که از بعضی شعب اخذ رای از صف های طویل رسیده است و بنا به درخواست همه مسئولین شعب مهلت رای گیری 24 ساعت تمدید شد. امیدوارم که من هم از این فرصت استفاده کنم و قسمت اول مطلب امید آندره مالرو را بنویسم.

گفتگو در کاتدرال (2) ماریو بارگاس یوسا

 

بزرگ یا کوچک کدام فاجعه است؟

در قسمت قبل درخصوص نوع روایت و اهمیت رمان از این حیث و همچنین نگاه همه جانبه نویسنده به جامعه استبداد زده اشاره ای شد. نکته جالب در این زمینه آن است که هیچ نقل قول مستقیمی از دیکتاتور نمی بینیم و اشخاص داستان و حتا راوی دانای کل نیز نهایتاً تا قصر او و پشت در اتاقش پیش می رود...اما تا دلتان بخواهد دیکتاتورهای کوچک یا یاری رسانان دیکتاتور بزرگ را می بینیم و به حق داستان ، همچون خود حکومت، بر کاکل همین اعوان و انصار که در واقع همین مردم عادی (همین امثال ما) هستند ، می چرخد.گاهی شما پشت سر یک دیکتاتور اکثریت یک جامعه و گاه حتا قربانیان این سیستم را می بینید (یعنی فکر می کنید مثلاً تمام آرای صدام تقلبی و الکی بود؟! و...).

ما مردم عادی معمولاً قدرت و برد تاثیرگذاری اندکی داریم و به همین دلیل خیلی نشان نمی دهیم باصطلاح چه کاره ایم. اما گاه در گذر زمان و وقوع تغییرات اگر فضایی دست دهد، خود را نشان می دهیم. مغز متفکر سیستم اطلاعاتی داستان از کجا آمد؟! از کلاس های آموزشی سیا و موساد آمد؟! نه... در یک شهرستان دورافتاده مشغول فروش تراکتور بود و منزوی و فراموش شده... حتا فضا به گونه ای ترسیم شده است که به ذهن ما می رسد چندان هم با انقلاب کذایی همراه نیست. اما به مسند می رسد و می بینیم که عجب کارکشته است در این زمینه!!! و چه روشن بین و چه و چه ...

یوسا در جایی قریب به همین مضمون گفته است که بیشتر از آن که دیکتاتور بزرگ فاجعه باشد، دیکتاتورهای کوچک که در اصل خود ملت اند فاجعه هستند.

اینجا آدم ها عوض می شوند نه اوضاع

این جمله را یکی از آدم های داستان در هنگام روی کار آمدن ژنرال اودریا و زمانی که مخاطبش با خوشبینی به آینده می نگرد به زبان می آورد. شاید بدبینانه به نظر برسد و در ذهن مان شخصیت بنجامین ، الاغ مزرعه حیوانات اورول، ظهور کند اما حق بدهید وقتی در پایین تغییری رخ نداده باشد تغییرات بالا ، فقط در سطح می ماند و نهایتاً به انقلاب در اسامی نهادها و موسسات و خیابان ها و امثالهم ختم می شود و البته بزرگترین تغییر ، عوض شدن ذی نفعان و خوشه چینان و اختلاس کنندگان و...است و طرفه آن که گاه برخی از آنها- اگر هوشمند باشند- تغییر نمی کنند.

دن فرمین گفت: خیلی باتجربه است. از بیست سال پیش توی همه دولت ها بوده...

ظهور حکومت نظامیان

در کشورهایی که شاخص های توسعه به ویژه توسعه سیاسی نظیر احزاب  و رسانه های مستقل و... چندان پیشرفت نکرده است معمولاً ارتش ها سازمان یافته ترین نهاد سیاسی اجتماعی هستند و این راه را برای دخالت آنها در سیاست هموار می کند (به صورت مشابه ممکن است در یک جایی نهادی مذهبی سازمان یافته ترین نهاد یک کشور باشد) و آنها معمولاً به بهانه دفاع از منافع ملی وارد میدان می شوند.

این چیزی است که در آمریکای لاتین و نیمه اول قرن بیستم به وفور دیده می شود. گروه های اجتماعی از گفتگو و مذاکره و توافق جهت رسیدن به یک قاعده بازی مسالمت آمیز عاجز هستند و لذا در داستان می بینیم که دانشجویان و سندیکاها مشغول اعتصاب هستند و سرمایه داران و افراد صاحب نفوذ مشغول رانت خواری و نظامیان هم مشغول کودتا و انقلاب!

سقوط حکومت نظامیان

این حرفی که می خواهم بزنم چندان علمی نیست و صرفاً متکی به احساس و اطلاعات تجربی اندکم از منابعی درجه دوم همچون رمان و...است : برخلاف تصور اولیه به نظر می رسد در میان انواع دیکتاتوری ها ، خلاص شدن از شر دیکتاتوری های نظامی ساده تر است!

روی کاغذ اگر به پایه های اصلی یک رژیم نظیر مشروعیت ، کارامدی، رضایت مردم ، وحدت حاکمان نگاهی بیاندازیم به این نتیجه می رسیم که این نوع خاص در همان بدو شکل گیری دو سه تا پایه اش معیوب است! البته انواع دیگر دیکتاتوری ها هم به مرور سه پایه اولشان معیوب می شود اما به نظر من حکومت ها معمولاً روی یک پایه محکم و استوار همچون پایه چهارم (همبستگی کامل بین طبقه حاکم) قابلیت تداوم را دارند. لذا به نظرم سقوط حکومت نظامیان از انواع دیگر سهل تر است چون امکان بروز خلل در همبستگی حاکمان به دلیل رقابت های فردی بیشتر قابل تصور است. به این نمونه ها در داستان دقت کنید:

(گفتگو در مورد یک انجمن افسران در ولایتی دورافتاده و عدم اعتمادی که موجب سوء ظن می شود و ...) گفت: درست وقتی که انتظارش را نداریم یکی پیدا می شود و یک میلیون سول روی میزشان می گذارد و بعد یک انقلاب می ماند روی دستمان. باید متفرق شوند و هرچه زودتر هرکدامشان به پادگانهای پرت افتاده بروند.

یا در مورد یک وزیر برکنار شده با درجه ژنرالی که الان مشغول رفیقه بازی و عرق خوری و امثالهم است:

گفت: یک ژنرال حتی اگر بازنشسته و ابله هم باشد, باز ژنرال است. منظورم این است که از همه آپریستاها و سرخها بر روی هم, خطرناکتر است.

***

محتوای این کتاب جا برای داشتن قسمت سوم و چهارم را فراهم می کند اما همین قدر هم از باب چشیدن به قدر تشنگی کفایت می کند. از ترجمه بسیار خوب عبدالله کوثری هم نمی شود گذشت...

چند مورد تلگرافی هم از نکاتی که هنگام خواندن کتاب به ذهنم رسیده است را در ادامه مطلب می آورم و...

ادامه مطلب ...

گفتگو در کاتدرال(1) ماریو بارگاس یوسا

 

سانتیاگو زاوالا , روزنامه نگاری حدوداً سی ساله, از دفتر روزنامه خارج می شود و به تاکید نویسنده "بی هیچ عشق" به اتومبیلها و ساختمانهای ناموزون و رنگباخته و...نگاه می کند و این سوال در ذهنش خطور می کند که دقیقاً چه زمانی "پرو" خودش را به گا داده بود؟ (ببخشید! دارم امانت داری می کنم) و خودش نیز در همین امتداد, واقعاً چه زمانی به گا رفته است؟ (همینجا داخل پرانتز بگویم که کل داستان با آن روایت عجیبش تلاش برای پاسخ به همین دو سوال که در واقع یک سوال است می باشد)

سانتیاگو مدتی است که در روزنامه , مقالاتی در باب هاری سگ ها می نویسد(به قول خودش از نوشتن در مورد کوبا و ویتنام کم دردسر تر است). همین مقالات دامنه دار سبب شده است که شهرداری در پی جمع آوری سگهای ولگرد باشد و تعدادی کارگر روزمزد را اجیر کرده است و به ازای هر سگ مبلغ ناچیزی را به آنها می دهد و در نتیجه آنها نیز به دنبال جمع آوری هرچه بیشتر هستند و در این راه به صغیر و کبیر رحم نمی کنند, از جمله سگ سانتیاگو که ماموران آن را به زور از دست زنش می ربایند!! سانتیاگو در پی یافتن سگش به سگدانی شهرداری می رود و در آنجا با راننده سابق پدرش (آمبروسیو) که اکنون با وضعی فلاکت بار در آنجا مشغول است روبرو می شود. آنها با هم به میخانه کوچکی به نام کاتدرال می روند و با هم در مورد اتفاقات گذشته گفتگو می کنند....

گفتگوها

این کتاب سترگ از کنار هم قرار گرفتن چند گفتگوی اصلی و فرعی پدید می آید و از این طریق به یک برهه از تاریخ پرو, یعنی 1948-1956 دوران دیکتاتوری نظامی ژنرال اودریا, می پردازد. این گفتگوها وسعت زیادی دارد و از سطوح بالای نظام تا طبقات پایین اجتماع را در بر می گیرد و بدین صورت نگاهی همه جانبه به جامعه پرو می اندازد.

گفتگوی اصلی کتاب همین صحبت سانتیاگو و آمبروسیو است. او می گوید و آمبروسیو می گوید, گوش می دهد , لبخند می زند, غمگین می شود, خشمگین می شود و...و نهایتاً پس از حدود چهار ساعت ,مست و خراب از هم جدا می شوند. گفتگویی که ظاهراً در همان سی صفحه اول پایان می پذیرد و شاید این به ذهن خواننده برسد که چطور چنین گفتگوی کوتاه و مغشوش و بی اهمیتی نام کتاب را اشغال نموده است و شاید منتظر باشد که در ادامه, گفتگوی دیگری در این مکان شکل بگیرد و...اما چنین نیست... این گفتگو به نوعی در طول کتاب ادامه دارد و کتاب با همین گفتگو به پایان می رسد و این بر می گردد به نوع روایت خاص این کتاب.

روایت خاص

در مورد نوع روایت این کتاب که گاه موجب حیرت و سرگردانی خواننده می شود می توان خیلی نوشت ...خیلی!... اما اول به همین نوشته خوب دوستمان مداد سیاه اشاره می کنم (اینجا).

شاید پس از خواندن این مطلب و اطلاع از این که چگونه گفتگوها در هم ریخته شده اند احساس گرخش شدیدی به شما دست بدهد اما همین جا تجربه خودم را به صورت شفاف! ذکر می کنم که از خواندن این کتاب لذت وافری بردم و در واقع پس از گذشت یک هفته, وقتی می خواستم برای نوشتن این مطلب به یک موضوع در همان صفحه اول مراجعه کنم , به صورت غیر ارادی سیصد صفحه از کتاب را ... و بار دوم را این گونه خواندم!!

تقریباً می شود گفت که کمتر دو نقل قول پشت سر همی در کتاب یافت می شود که در یک زمان واحد و با دو مخاطب مشخص صورت بپذیرد (پینگ پنگی و گفتم گفت نیست). چالش خواننده در هر جمله یکی همین تشخیص زمان است و دیگری شناسایی مخاطب, تا بتواند در ذهنش آن تکه از پازل را در جای مناسب خود قرار بدهد. چند تا کلید می توان در این زمینه ارائه نمود اما بی خیال ... خودتان این کلیدها را بعد از خواندن 50 صفحه به دست می آورید و لذت کشف آن را خواهید برد و به جایی خواهید رسید که به راحتی جای مناسب را پیدا می کنید و به نوعی ذهن خواننده این نت های در هم ریخته را تبدیل به موسیقی دلنوازی می کند, اما نه هر موسیقی ای... همانکه یوسا با استادی ساخته است.

این را هم اضافه کنم که نوع در هم ریختگی اصلاً تصادفی یا قضاقورتکی و بی قاعده نیست...به این نمونه دقت کنید:

سانتیاگو می گوید: چیزی ازت می پرسم, قیافه من به حرامزاده ها می خورد؟ (1)

پوپیه گفت: چیزی به ات بگویم: فکر نمی کنی, این که رفت و برایمان کوکاکولا خرید از روی بدجنسی بود؟مثل اینکه می خواست امتحان کند که کار آن شب را تکرار می کنیم یا نه. (2)

سانتیاگو گفت: تو ذهن کثیفی داری کک مکی. (3)

آمبروسیو می گوید: چه سوالی پسر, معلوم است که نمی خورد. (4)

پوپیه گفت: بسیار خوب. آن دخترک دورگه قدیسه است و من هم ذهن کثیفی دارم. حالا بیا برویم خانه تان و صفحه گوش کنیم. (5)

دن فرمین پرسید: به خاطر من این کار را کردی؟ به خاطر من , سیاه بدبخت دیوانه حرامزاده.(6)

آمبروسیو می خندد: قسم می خورم که نمی خورد,پسر. مرا دست انداختی؟ (7)

سانتیاگو گفت: تته خانه نیست. با دوستهاش به سینما رفته. (8)

پوپیه گفت: گوش کن, این قدر حرامزاده نباش, داری دروغ می گویی,مگرنه؟ تو قول دادی لاغرو. (9)

سانتیاگو می گوید: آمبروسیو, منظورت این است که حرامزاده ها قیافه شان به حرامزاده ها نمی خورد؟ (10)

جملات 1و4و7و10 بین سانتیاگو و آمبروسیو مربوط به سال 1968 (البته طبق محاسبات من!) و جملات 2و3و5و8و9 بین سانتیاگو و پوپیه مربوط به حدوداً سال 1950 و جمله 6 از گفتگوی بابای سانتیاگو و آمبروسیو در سال 1958 است! حالا به کاربرد کلمه حرامزاده در هر سه گفتگو توجه کنید...دقت کرده اید بعضی مواقع ما هنگام کاربرد کلمه ای در یک جمله به طور ناخودآگاه چیز مرتبطی با آن کلمه به ذهنمان می رسد؟ این هم یک همچین چیزی است...

اما شاید این سوال پیش بیاید که بابا این خب اصن چه کاریه که این همه نویسنده برای خلق چنین چیزی زحمت بکشد و خواننده هم برای خواندنش یه خورده به زحمت بیافتد؟ همینجوری راست و حسینی نمی تونست پشت سر هم بیاره و خلاص؟! سوال قابل تاملی است... من فعلاً به همین بسنده می کنم:

این مملکت برای خودش معمایی بود, پسر, پرو آدم را به گه گیجه می انداخت. مگرنه؟ ... هوووم ...نویسنده هم تقریباً آیینه ای تمام نما از چنین جامعه ای خلق کرده است. به زعم من. و اهمیت رمان هم همین دید همه جانبه ای است که به موضوع دارد.

در قسمت بعد فارغ از سبک , کمی به محتوا خواهم پرداخت. البته در حدی که کنجکاویتان تحریک شود و به داستان لطمه ای نزند. و یا اگر هم نمی خواهید بخوانید برخی آثار دیکتاتوری را با هم و به کمک داستان مروری می کنیم و شاید برخی تشابهات فرهنگی مان با آمریکای لاتین را فارغ از تفاوتهای فرهنگی ای که بعضا باعث بروز سوء تفاهم های فرهنگی!! می شود را دیدیم.

***

مشخصات کتاب من: ترجمه عبدالله کوثری, نشر لوح فکر , چاپ دوم 1387 , تیراژ 2000 نسخه , 704 صفحه , 15000 تومان

لینک قسمت بعدی: اینجا 

مثلن شعر!

ژولیدگی درونم را

دیریست ندیده ام

کجاست آینه دار؟

***

سرد و آرام

و خروارهای خاک

در انتظار می و مطرب

***

سیستم ویروس زده

پست های عقب مانده

آپ های از سر کار!

***

پ ن 1: بعد از حل مشکل کامپیوتر خانه ، این پست ها را خواهم نگاشت: رهاوردهای تلگرافی (سفرنامه) ، گفتگو در کاتدرال (یوسا) ، امید (آندره مالرو)

پ ن 2: در حال خواندن یوزپلنگانی که با من دویده اند (بیژن نجدی) هستم.

پ ن 3: کتاب بعدی را از میان گزینه های زیر انتخاب کنید لطفاً:

1) تریسترام شندی  لارنس اشترن

2) تس                  تامس هاردی

3) جاز                   تونی موریسون

4) عطر                  پاتریک زوسکیند

5) کوه جادو            توماس مان 

..................................................

توضیحاتی برای یاری در انتخاب:

- آدم ها در جستجوی استراحت، خود را خسته می کنند. (اشترن)

- قلب تامس هاردی در کنار مزار همسرش در استینسفورد و خاکسترش در قطعه شاعران کلیسای وست مینیستر دفن شد.

- در واقعیت امر نژاد یک انسان در باره اش هیچ چیزی را بیان نمی کند.(موریسون)

- عطر ، قصه یک آدمکش... قبلاً از این نویسنده کبوتر را معرفی کرده ام.

- آثار خوب فقط محصول یک زندگى بد است و هر شخص زنده براى این که آفریننده ى واقعى باشد باید نابود شود. (توماس مان)