میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

رهنمودهایی برای نزول در دوزخ دوریس لسینگ

 

خواب من زیستن در مکانی دیگر یا سرزمینی دیگر بود. در تمامی این مدت می دانستم که زندگی دیگری را می زیستم. (ص69)

***

داستان با گزارش پرستار کشیک بخش روانی بیمارستانی در لندن در خصوص پذیرش بیماری با هویت نامعلوم , آغاز می شود. پلیس این شخص را درحالیکه نیمه شب,سرگردان بوده و حرف های بی سر و ته می زده به ظن آنکه مست است یا مواد مخدر مصرف نموده , بازداشت می کند اما پس از دو سه ساعت او را به بیمارستان منتقل می کند.

بیمار مدام حرف می زند و حرف هایش پرت و پلا به نظر می رسد... نیمه اول کتاب عمدتاً به همین حرف ها اختصاص دارد. در نیمه دوم داستان اما برخی مسائل کمی روشن تر می گردد...

هذیان , مکاشفه , یا دانه های تسبیح

ابتدا با حرف ها و حرکات مرد , به نظر می رسد که او ملوانی بوده که مدتها در دریا سرگردان بوده است. مدام از دریاها و آبراهه ها و جزایر و سواحل مختلف حرف می زند و از شخصیت هایی نام می برد که طبیعتاً نه دکترها متوجه می شوند و نه خواننده...

به نظر می رسد که او به همراه یارانش سوار کشتی ای به نام "چرا" بوده اند و "بلور" همه یاران او را با خود برده است و او که سودای پیوستن به یارانش و رسیدن به "آن ساحل دیگر" را دارد , کشتی را ترک می کند و سوار بر کلک مدتی روی آب می چرخد... بعد سوار بر دلفینی می شود و نهایتاً به ساحلی می رسد و وارد شهر عجیبی می شود و در انتظار نزول بلور می ماند که قرار است در قرص کامل ماه , روی زمین فرود بیاید... در آن شهر عجیب موجوداتی حضور دارند که سری شبیه به سگ و دمی همچون موش دارند و البته گونه ای دیگر همچون میمون های آدم نما که به نوع اول خدمت می کنند...

مرد سوار بر پرنده ای می شود و بر فراز دریاها پرواز می کند ... و نهایتاً وارد بلور می شود و در حالتی معراج گونه قرار می گیرد (کره زمین را پوششی از نور پر تپش احاطه کرده بود , اما من می توانستم از پشت این پوشش ببینم...داشتم زمین را زمانی در حال چرخش می دیدم که زمان بشریت نبود.ص111) و وارد کنفرانسی می شود که نمایندگانی از سیارات منظومه شمسی در آن حضور دارند. در این جمع که شباهت هایی با "یوم الست" دارد به داوطلبینی که می خواهند برای نجات کیهان به دوزخ زمین , نزول کنند رهنمودهایی ارائه می شود و...

برخی از اسامی که در این بخش (نیمه اول داستان) بیان می شود در نیمه دوم داستان ما به ازای خارجی پیدا می کند. اما برخی اسامی نیز رازگونه و سمبلیک است مانند نام کشتی و یا همین بلور که بشقاب پرنده را به ذهن متبادر می کند (بلور اندیشه ای بود که می تپید و مارپیچ وار حرکت می کرد.ص103). شاید در ده بیست صفحه اول , خواننده کمی جذب شود تا راز این حرف ها گشوده شود اما با ادامه یافتن آن به صورت ممتد و طولانی , خواننده کم کم دچار استیصال می شود! و این روند تا نیمی از کتاب (حدود صد و پنجاه صفحه) به همین صورت ادامه پیدا می کند.

در مورد این بخش این سوال پدید می آید که آیا این مرد در اثر شوک های وارده دچار اغتشاش ذهنی شده است و گذشته خود را به یاد نمی آورد و دچار هذیان گویی شده است؟ یا اینکه به توصیه و تجربه یکی از دوستان که در نیمه دوم داستان به چشم می خورد, جهت درمان لکنت زبان خود به جریان موازی عقاید و کلمات که راه گفتن چیزهای متعارف را سد می کنند اجازه بروز می دهد؟ یا اینکه توصیف یکی از دوستان او از شب قبل از تحویلش به بیمارستان را جدی بگیریم:

درست است که اظهارات وی صورت پراکنده داشتند, اما در عین حال نوعی منطق درونی مثل یک رشته نخ از میان آن ها دویده بود که در ابتدا به نظر شبیه تکرار برخی واژه ها یا عقیده ها جلوه می کرد. گاهی چنین می نمود که در جمله ای صوت و نه معنای کلمه یا هجا سبب زایش جمله ای دیگر یا کلمه ای دیگر می شد. وقتی این پدیده اتفاق می افتاد به گوش شنونده بی محتوا و ناشی از خل و چل بودن یا دیوانگی گوینده آن می آمد. اما شاید لازم باشد به تدریج به فکر ارتباط صدای یک کلمه با معنای آن باشیم. البته این کار را شاعران می کنند, همیشه. اما دکترها چه طور؟...(ص238)

نکته فوق برای کسانی که هوس این ماجراجویی (خواندن این کتاب!) را دارند اهمیت دارد, قطعاً همین گونه هم هست که نوعی منطق درونی وجود دارد و برخی مسائل و موضوعات هم کاملاً قابل فهم است اما طولانی بودن نیمه اول و پیچیدگی ها و برخی ابهام ها مانع از روشن شدن کامل داستان و به احتمال زیاد موجب نیمه کاره رها کردن کتاب و اعمالی اینچنینی گردد.  

جهان به کجا می رود؟

یکی از محورهای داستان باور به این مسئله است که انسان ها و حیوانات و گیاهان وکره زمین و کیهان و... , یک کلیت واحد را تشکیل می دهند و انسانها هنوز به آن مرحله نرسیده اند که این امر را تشخیص دهند و این عدم درک آنها موجب شده است که آنها تعادل حیاتی را روی کره زمین (و البته کل دنیا) به هم بزنند و بالطبع زندگی و محیط زیستن به دوزخی تبدیل شود.

انسان ها در این راه همه کار از قبیل نابودی محیط زیست و کشتن حیوانات و هم نوعان خود را انجام می دهند:

ماهیان یونس(دلفین) سخت دوستمان دارند. دوست دارند که دوست بدارند, چنین می گویند, هرچند ندیده ایم ماهی یونس آدم بکشد, و ما فراوان از اینان کشته ایم و برای کنجکاوی کشته ایم, حتی برای غذا یا برای کشتن به خاطر کشتن هم نکشته ایم.(ص39)

این واقعیت که انسانها تنها تا جایی قادرند دیگران را تحمل کنند که شبیه خودشان باشند, وقتی در کنار ماهیت عمدتاً خبیث ادم ها قرار بگیرد موجب بالا رفتن ظرفیت کشتار و نابود نمودن در انسانها می شود. این گونه است که می بینیم چیزهای پیش پا افتاده ای همچون اختلاف در رنگ پوست هم متاسفانه موجب کشتار شده است.

فکر نکنیم که دوره این جنایت ها گذشته است, شاید در حال حاضر تحمل اختلافات ظاهری از گذشته بیشتر باشد اما نمی توان کتمان نمود که انسانها هنوز قادر نیستند تا کسانی که عقایدی متفاوت از آنها دارند را تحمل کنند و هنوز هم این موضوع سبب کشتار می شود.

در همان نیمه اول معروف! نویسنده صحنه ای از جنگ آن موجودات عجیب را خلق می کند که واقعاً چندش آور و البته قابل تامل است... دو موجود نرینه با ماده ای در حال جنگیدن هستند, خون همدیگر را می مکند درحالیکه مادینه در حال زاییدن است و الی آخر ... تا جایی که می گوید: و دیگر هیچ کجا نه امیدی برای انسان مانده است و نه امیدی برای جانوران روی زمین.(ص97)

همنوایی فرد با جامعه

عکس العمل ما هنگام مواجهه با دنیایی همچون تصاویر بخش پیشین چیست؟ حالا همه را که نمی توان در یک مقوله جا داد اما بخشی از ما به این فکر خواهیم کرد که باید به گونه ای عمل کنیم تا فرزندانمان دچار چنین سرنوشت هایی نشوند (حداقل در کامنتدونی که زیاد این را دیده ام). والدین فکر می کنند که بالاخره راه هایی هست که کودکان را برای ساخت دنیای بهتر پرورش داد. نویسنده معتقد است که این احساس در همه موجود هست و به همین دلیل است که پهنه آموزش پرورش همیشه بسیار تلخ و درگیر کشمکش است , و به همین دلیل است که در هیچ کجای جهان هرگز کسی از آنچه به کودکان عرضه می شود راضی نبوده است. به جز در کشورهای دیکتاتوری که آینده کودکان با ترازوی نیازهای حکومتی اندازه گیری می شود.(ص177)

اما این طور به نظر می رسد که تمام این تلاشهای شجاعانه, بیهوده خواهد بود, آنها نهایتاً همان مسیر را طی می کنند و آنها نیز برای کودکانشان همان خواب را می بینند و آموزش بهتری که فراهم خواهند کرد فقط ایجاد یک مسیر مسابقه با مانع است:

با رسیدن به مرحله بلوغ این جوانان تازه بالغ به بزرگترهای خود, به پدر و مادرانشان می پیوندند, و در همان حال برمی گردند و دوران کودکی خود را به دقت نگاه می کنند. آنها با همان رنج و غصه بی ثمر کودکی فرزندان خود را تماشا می کنند. آیا می توان مانع شد و نگذاشت که این کودکان , مثل آنچه بر ما گذشت, به دام نیفتند و فاسد نشوند؟ از ما چه کاری ساخته است...؟ کیست که دست کم یک بار در چشم های کودکی نگاه کرده باشد و در این چشم ها انتقاد, خصومت, و نگاه آگاه و گرفته یک زندانی را نخوانده باشد؟

شاید بتوان گفت که نهادهای برساخته آدمیان از انسانیت مهم تر شده است و این نهادها با قدرت همه را به همنوایی با خود فرا می خواند و شاید به همین دلیل است که تغییرات به سهولت آنچه که ما فکر می کنیم در جامعه رخ نمی دهد.

به زعم نویسنده آدمیان در چنین جامعه ای مانند مرده های متحرک , مثل آدم ماشینی زندگی می کنند و البته یکدیگر را می کشند.

***

دوریس لسینگ این داستان را در سال 1971 نوشته است.از این برنده نوبل ادبیات(2007) چهار کتاب در لیست 1001 کتاب , حضور دارد اما این کتاب, خیر. شاید پیچیدگی های نیمه اول مانع مهمی برای خواندن این کتاب باشد و یا شاید اینکه نهایتاً چندان رهنمودی برای خروج از دوزخ ارائه نمی دهد به مذاقمان خوش نیاید. اما به هر حال بد نیست که گاهی به خودمان بیاییم...

....

پ ن 1: دارم به این فکر می کنم ممیز ارشاد این کتاب را خوانده است؟! دوست داشتم قیافه اش را بعد از خواندن ببینم!!

پ ن 2: اگر پهلوانانی پیدا شدند و این کتاب را خواندند و نکته هایی به ذهنشان رسید, مشغول الذمه هستند, اگر مرا در جریان نگذارد! (به خصوص در مورد مسئله زمان بندی... اونایی که به آخر رسیدند می دونن چی میگم!)... البته چند مطلب دیگر هم برای نوشتن قابل اشاره بود منتها مشکل در چفت و بست مطالب به هم و داستان بود و البته تطویل کلام!مثل همان جمله ابتدایی و رابطه پروفسور(یادم رفت بگم بیمار , استاد دانشگاه بود) با خاطرات گذشته خودش و خاطرات دوستانش و کلاً جایگاه دقیق آدمها در زندگی گذشته او...

پ ن 3: مطالب دوستان دیگر در مورد این کتاب; منازعه میان عقل و جنون (لی لی مسلمی در لذت متن) , رهنمودهایی برای پایان یک کتاب (عماد پورشهریاری)

پ ن 4: مشخصات کتاب من; ترجمه علی اصغر بهرامی, نشر ماهی , چاپ اول 1388, تیراژ 2500 نسخه, 302 صفحه, 6000 تومان.

پ ن 5: کمی که نه, بلکه یه خورده زیاد سرم شلوغه... فرصت آمدن به مجازآباد محدود... اما ... این نیز بگذرد.

نظرات 19 + ارسال نظر
دیوانه یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:02 ق.ظ http://cherkneveshteh.blogsky.com/

سلام
درود بر شما با این همه پشتکار.
کاش بتوانم یکی از آن پهلوانان باشم.

سلام
ممنون
حالا من هی گفتم و هی شما تحریک شدید وزنه بزنید! خلاصه صفحات بیست و سی به بعد نگید ای میله فلان...بوق...این چی بود...بوق...
اما از شوخی گذشته امیدوارم

هادی یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:05 ق.ظ http://playtime.blogsky.com

سلام رفیق قدیمی
عجب عنوانی داره این کتاب،آدم با خوندن همون عنوانش هوس می کنه بخونتش..

سلام هادی جان
آره ... عنوانش واقعاً جذابه اما یادت باشه از روی هوس نری طرفش... با صبر و حوصله و پشتکار و...

http://khaneipedar.persianblog.ir/ یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:47 ق.ظ http://khaneipedar.persianblog.ir/

به شما غبطه می خورم . سعادتی دارید که دائم درحال مطالعه هستید دوست گرامی.

سلام
البته این دیگه مثل خانه و ماشین و چیزای دیگه قابل دست یافتنی است
ممنون

قصه گو یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:33 ق.ظ http://khalvat11.blogfa.com/

گفتی ممیزی ارشاد و کبابم کردی
کتابی که ترجمه کردم بعد از سه سال هنوز مجوز چاپ نگرفته.
اگر بدونی چه ایرادهایی گرفتن.
دیگه دستم به ترجمه نمی ره

سلام

واقعاً که...
حالا بازم خوبه توی این مدت ترجمه ای دیگه ازش بیرون نیومده!! آخه یکی از دوستان هنوز بعد از دو سال مجوز نگرفته اما امسال همون کتاب با دو تا ترجمه اومده بیرون

بهاره یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:08 ق.ظ

بالاخره رفتم نمایشگاه. چند تایی کتاب خریدم. ایناست:
گتسبی بزرگ
ابشالوم ابشالوم
دنیای سوفی
عقاید یک دلقک ولی مترجمش اونی که شما گفتین نیست.
سو و شون
بابا گوریو
گرگ بیایان
کوچه اقاقیا:راضیه نجار انشارات سوره مهر
از روی دست رمان نویس. مصاحبه با چند نویسنده از جمله همینگوی
معلوم نیست دیگه کی گذرمون به اون طرفا بیافته که بتونیم بریم نمایشگاه.

سلام
به به ... به سلامتی...
البته روش های خرید بهتر و ارزانتر و پربارتری هم برای کتاب خریدن هست که آدم رو بی نیاز از نمایشگاه می کنه...مثلاً شوایک الان چاپ 90 (فکر کنم...) اش در بازار است به قیمت 18000 تومان که خیلی تخفیف بخورد در نمایشگاه می شود 16000 درحالیکه همین چندوقت پیش در کتابفروشی ای چاپ 86 را که قیمتش 10000 تومان است را دیده ام... ضمن اینکه اگر الان بخواهد چاپ شود زیر 25000 نخواهد بود...
...............................
کدوم ترجمه است؟ لنکرانی؟
شاید سال آینده باز سراغ فاکنر بروم ...اگر ترجمه خوبی ازش در بازار ببینم
بالزاک! نمیدونم چرا نمی کشه منو به سمت خودش!
هسه هم که پاک مارو فراری داد!
سوفی و دلقک که خیلی خوبند ,سووشون هم خوبه...گتسبی هم ای خوبه...امیدوارم نهایتاً خوراک دو سه ماهت بشوند اینها

فرواک یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:33 ب.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام
تجربه نشون داده کتاب هایی که رای میارند، جالب از آب درنمیاند.
با این توصیف ها برای من ملال آور می شه با هذیان گویی راوی موجه شم. ذهن خودم کم هذیان نمی بافه...
اما ممنون بابت معرفی.
..........
پ ن 1:
حالا یه جایی خواسته لطف کنه یا در رفته از دستش... می خواهید ممیزیش کنید؟ بگم بیاد خدمتتون الهیاری...
پ ن 5: موفق باشید.

سلام
ما به نوعی اثبات کردیم وقتی آگاهی نباشه نسبت به کاندیداها و اینا , انتخابات به جای ایده آلی ختم نمی شود...درسته؟ یعنی بچسبیم به همون سیستم رضاخانی ؟
البته من ناراضی نیستم از خواندنش...به هر حال نکات جالبی داشت از جمله طرح داستان و ...
کاش فقط این نیمه اول کمی کوتاه تر می شد یه جورایی...
..................................
پ ن1: نه!!! منظورم این نبود که صحنه ای از زیر دستش در رفته که ...صحنه ای که ندیدم من...بلکه منظورم این بود که با توجه به سخت بودن نیمه اول, ممیز به صورت اجباری آن را خوانده است و قیافه اش دیدنی بوده است!
ممنون

مدادسیاه یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:30 ب.ظ

سلام و درود
ایتالو کالوینو به جای تلاش برای خروج از جهنم پیشنهاد جالب دیگری دارد او می گوید: « جهنم آدمها مربوط به آینده آنها نیست؛ ... همین است که در مقابل ما است، جهنمی که هر روز در آن زندگی می کنیم و با در کنار هم بودن آن را تشکیل می دهیم. برای رنج نبردن از این وضع ، دو راه حل وجود دارد. راه اول برای بسیاری از آدمها آسان است: جهنم را قبول می کنند، جزئی از آن می شوند و دیگر آن را نمی بینند. دومی راهی است پر خطر که نیازمند توجه ، شناخت و استمرار است: جستجو و توانایی تشخیص اینکه چه کسی و چه چیزی، در میان جهنم، جهنمی نیست، و اینکه آن را تداوم بخشید و برای آن جا باز کرد»

سلام بر مداد
راه اول که تقریباً همان همرنگ جماعت شدن است که عموم مردم هم همه را به آن فرا می خوانند و در این کتاب هم از آن یاد می شود... اما در رابطه با راه دوم , لسینگ هم تقریباً مشابه همین را می گوید:
"در جهان همیشه مردمانی هستند که می دانند. اما خاموش می مانند. اینهافقط آرام و بی سروصدا به همه جا سر می زنند , و مردمانی را که گرفتار دام شده اند نجات می دهند. و بعد, برای کسانی که رهایی یافته اند مثل هشیار شدن بعد از بیهوشی با کلروفورم است. این ها آگاه می شوندکه همه عمرشان خواب بوده اند و خواب دیده اند. و آنگاه نوبت آنهاست که... درست مثل آدمیانی که در سیاره ای زندگی می کنند که بجز چند آدمیزاد همه ساکنان ان میمون هستند... در مغز آسیب دیده این میمون های غمگین بیچاره دانشی نیمه مدفون وجود دارد. این میمون ها گاه گاهی به این فکر می افتند که اگر صرفاً می دانستند چگونه, اگر تنها می توانستند به نحو شایسته ای به یاد بیاورند, در آن صورت قادر بودند از دام رهایی یابند, می توانستند دیگر مرده متحرک نباشند..."
یه کم خلاصه اش کردم!
ممنون

محمدی یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:05 ب.ظ http://ghalameh.blogfa.com

درود بر حسین آقا
می شود گفت چارچوب کلی کتاب را تبیین کردی و برای امثال من که این کتاب را نخوانده ایم پیام کتاب را نسبتا روشن نموده ای .
کلا به مباحثی که نگاهی جامع به دنیای پیرامون انسان دارد و پدیده های موجود در طبیعت را انداموار می نگرد ، علاقمندم چون پیامد چنین نگاهی ، یک بحث فلسفی شیرین است که در فلسفه خودمان تحت عنوان « جبر و اختیار » از آن یاد می شود . این که انسان تابع ودر اختیار جهانی است که در آن زندگی می کند و جهان به هر سو که می رود او را نیز با خود می برد یا این که قدرت عقل بشر می تواند جهان پیرامون او را رام و مطیع سازد .........
علی ایحال پشتکار و اراده شما ستودنی است . موفق باشید

سلام
خیلی مخلصیم...
اونقدر کارام توی هم رفته و زمان کم آوردم که پاسخ به کامنت ها رو هم با دو روز تاخیر دارم انجام می دم
سعی کردم که یه کم روشن کنم داستان رو که اگه کسی خواست بخونه راحت تر باهاش کنار بیاد... لااقل بدونه طرف کجا داره می ره...
با این توصیف کتاب موضوعاتی دارد که مورد علاقه شماست... منم که در این زمینه هردوانه ام و حیران!!
امیدوارم هفته بعد کمی سرمان خلوت شود و خدمت دوستان قدیم برسیم اساسی

فرانی یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:05 ب.ظ

سلام وبلاگ فوق العاده ای دارید.خیلی از مطالبتون استفاده کردم.ازلسینگ شیرینترین رویاها رو که خیلی هم حجیم بود نصفه خوندم متاسفانه ازنثرش خوشم نیومد

سلام بر فرانی
ممنون
تعریف دوستان بی آدرس هم لذتی دارد
سالهای آینده با تحقیق بیشتر یه کتاب دیگر لسینگ را خواهم خواند...احتمالاً یکی از آن چهار تایی که در 1001 کتاب هستش
...
بازم ممنون

محمد یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:11 ب.ظ http://1dinosaur.persianblog.ir

سلام
ماشاله به این پرکاری
رفتم و اومدم کلی مطلب نوشتید
موفق باشی
زدم به تخته

سلام
نمی دونم چرا اینقدر سرم شلوغ شده!! دو تا مطلب کوتاه هم در مورد مسایل روز نوشتم که فکر کنم بیات شد از بس فرصت نوشتن نیست!
مخلصیم

دیوانگی محض من دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:57 ق.ظ http://pencilarezoo.blogfa.com/

سلام خوبی میله جان چطوری این چند وقت نشد واست نظر بزارم انقد سرم شلوغ بود.ولی خوندمت عزیز وای دیگه با این کتاب چون نمیتونم بخونم افسردگی میگیرم الان
منم میخوام

سلام
راحت باش...
همه سرشان شلوغ است

laleh دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:30 ب.ظ http://nocomment.blogsky.com

hamoon tarh e rooye jeldesh ro ke didam goftam in ketab baraye man ketab nemishe :D neveshtehaye shoma ro ham ke khoondam dige motmaen shodam :P chekariye? khodemoon hezarta soal too zehnemoone ke akhar aghebatemoon chi mishe hala in namak ham bepashim roosh ! valla :D


khaste nabashid

سلام
خوبه که شما با طرح روی جلد کارتون راه میافته البته طرح جلد فارسیش این نیست... یه چیزیه که نمی دونم چیه
...
سلامت باشید

مرد مرده دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:10 ب.ظ http://www.dead-notes.com/

سلام !
خوبی میله جان !
اسم کتاب یک خورده جذبم می کنه ... دوزخ و این حرف ها ، سوال اینه که به درد مخاطب خردسالی مثل من هم می خوره ؟! آقا راحت باشیم با هم ، خون داره ؟! یا روان کاوی خشونت ؟! یا خود خشونت ؟!

سلام برادر
ممنون
چندان خوب نیستم
نه از اون نظر زیاد راست کارت نیست... خونش همون صحنه ای بود که گفتم

فرواک سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:50 ق.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام
درسته. دقیقاً. حداقل اگر هم به روش رضاخانی متوسل نشوید، من یکی که بی تحقیق رای نمی دم.

سلام
چطوره این بار با دلیل رای بگیریم یعنی دلیلش هم بیان بشه!

فرزانه سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:34 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
من که رای نداده ام به این کتاب !
به این بهانه می تونم نخونمش جدی نگیرین ها الان چند تا کتاب دستمه

سلام
حالا زیادم بد نگید از کتاب نویسنده باهوشیه واقعاً... ترجمه خوبی هم داشت... من ازش ناراضی نیستم ولی جرات توصیه اش را ندارم... همین.
راستی با یه دست چند تا کتاب می تونید بردارید؟ شما هم جدی نگیرید

لیلی مسلمی چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:10 ب.ظ

سلام
خدا رو شکر یه نفر رو دیدم که از لسینگ کتاب خوند و نزد تو ذوق ملت... مرسی بابت مطلب و همچنین معرفی مطلب من... خلی چیزها هست دوست دارم راجع به این کتاب بگم چون خودم 80 صفحه اش رو ترجمه کردم و بعد بی خیالش شدم .... اما حیف حسش نیست

سلام
دل پری دارید ها ...
خواهش می کنم...
قسمتهای سختش رو هم ترجمه کردید...
واقعاً حیف که حسش نیست...اما خب این نیز بگذرد

ص.ش چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:29 ب.ظ

نخواندمش تا الان.!
میله جان ۱ مهندس سخت افزار کامپیوتر دورو ورت نیس که کارش درست باشه! این لپتاپ ما توصیه دوزخیش شده چشمک زدن صفحش!! هرکی ۱ چیز میگه والا! مملکته داریم؟

سلام
دور و ور ما همین یک قلم باضافه چند قلم دیگر موجود نیست
توی دوستان مشترکمون که نرم افزار باز داریم! ایشون حتماً دور و برشون سخت باز دارند...
مملکت خوبیه...از گینه بیسائو که بهتره

شمعدانی چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:29 ب.ظ

سلام حسینم...
این نیز بگذرد ...
زیرا مهم نیست کودکی شام ؛ خون دل می خورد و سحرگاه غم نان فردا را ...
مهم نیست که زنی در دو راهی سیر کردن کودکش یا سیر کردن
هوس دیگری آرزوی مرگ می کند...
این نیز بگذرد ...
زیرا مهم نیست که نویسنده ای با خونش برای دلها می نویسد و همان دلها
آن نوشته را ناخوانده همچون تکه کاغذ مچاله شده زیر پا می اندازند
این نیز بگذرد ...
زیرا مهم نیست دختری در حسرت یک نوازش خود را در چنگال شغال
رها کند و یا پسری که در تمنای یک عشوه هرز تنها تکه غرورش را
بر زمین بکوبد...
امیدوارم سرشلوغیت بابت مسایًل خیرباشه
چون اینام میگذره

سلام بر شمعدانی

من از سر شلوغی خودم و غری که زدم خجالت کشیدم
یعنی به واقع چیز مهمی نبود در مقابل چیزای مهمی که گفتید مهم نیست...
اما خب این نیز بگذرد
ممنون

درخت ابدی شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:31 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
فعلا حوصله‌ی دست و پنجه نرم کردن با این رمان رو ندارم، هرچند بدم نمیاد بخونمش.
چرا، توی نقل قولی که از دوستش آوردی گفته بود که دکتره.

سلام
فکر کنم شما بدت نیاد
...
اون نقل قول از نامه ایست که اون دوست خطاب به دکتر معالج نوشته... یعنی مخاطب دکترها هستند ... اونا هستند که توی اون وضعیت تشخیص می دهند چه کسی دیوانه است و چه کسی عاقل...معیار جامعه هم در چنین وضعیتی اونها هستند و اون خانم در نامه داره با مقایسه شاعران و دکترها اونو به چالش می کشه و الی آخر...
ممنون از اینکه وقت گذاشتی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد