میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

حماسه

تقویم رومیزی را ورق می زنم... پنجشنبه 11 اسفند... جرقه ای در ذهنم...بوووومب...زیر لب زمزمه می کنم:

- اوه اوه فردا 12 اسفنده!

نگاه "خوان پابلو" را پشت گردنم حس می کنم. اسمم را صدا می کند. به سمت او می چرخم.

- آقا تبریک می گم

شوکه می شوم... این از کجا خبر دار شده ... یعنی ذهن مرا خواند؟...شاید اتفاقی یک چیزی گفته باشد...خودم را از تک و تا نمی اندازم و علت تبریک گفتنش را می پرسم...

- فردا رومی گم مهندس ...12 اسفند دیگه...تبریک می گم

حیرت زده به او خیره می شوم

- توی باغ نیستی ها ...تلویزیون نگاه نمی کنی؟

- تلویزیون!!..

- بله دیگه , از بس میشینید پای ماهواره بی خبر می مونید... کلی برنامه ساختند به خاطر شما به خاطر این حماسه

- حماسه!!

- آره دیگه ...حماسه...خودتو دست کم گرفتی ها...

سرخ می شوم و از پشت میز بلتد می شوم و به آن سوی سالن می روم. "میخائیل آلکسیویچ" از روبرو می آید و از دور به رویم لبخند می زند. هنگامی که از کنار من عبور می کند در گوشم با لحنی نیش دار و مهربانانه می گوید:

- مهندس فردا رو فراموش نکنی!

سر جایم میخکوب می شوم... آلکسیویچ حتی اسم کامل مرا نمی داند... امروز همه با من مهربان شده اند!...برمی گردم و با لبخندی به او اطمینان می دهم که موضوع در خاطرم هست...

از دستشویی خارج می شوم. با "هپی" , آبدارچی اداره سابق , روبرو می شوم.

- سلام هپی جان ... خوبی؟ ...بچه هات خوبن؟...چه خبر؟

- مهندس همه خوبن...خبری نیست... خبرا دست شماست دیگه....فردا رو که یادتونه....یادتونه؟

جل الخالق! این دیگه قابل باور نیست...این هپی , که حافظه کوتاه مدت و بلند مدتش طوری است که آدم یاد جلبک می افتد, فراموش نکرده است....غیر ممکن... حتماً کسی همین دو دقیقه قبل  گفته است... به هر حال از او تشکر می کنم و به سمت میزم بر می گردم.

من چرا این قدر در مورد همکارانم بد فکر می کردم ... در مورد تلویزیون... در مورد همه چیز... همکارانم مرا دوست دارند... مردم ...رسانه...حکومت... من برای آنها مهم هستم... اشک توی چشمانم حلقه زده است...همه دست به دست هم داده اند تا من فردا را فراموش نکنم...می دانند که اگر من فراموش کنم چه ضایعه جبران ناپذیری به وجود می آید...دوستی و عشق از این بالاتر؟!... از داخل کشوی میزم فرم ها و مدارک مربوط به مهاجرت را بیرون می آورم و پاره می کنم و داخل سطل آشغال می ریزم... نمی توانم این دوستان مهربان را ترک کنم ... 

مگر دیوانه ام از کشوری که سالگرد ازدواج مرا حماسه اعلام می کند خارج شوم!

علی آباد هم شهری است...

در زمان نوجوانی در شهر ما بساط مسابقات فوتبال دو بار در سال برپا بود. بچه های محله های مختلف دور هم جمع می شدند و تیمی تشکیل می دادند و در مسابقات شرکت می کردند. نمی دانم بر طبق چه حساب و کتابی یکی از بزرگان محله علی آباد , مسئول مسابقات بود و ثبت نام تیم ها و تعیین زمان بازی و داور و این قبیل امور بر عهده ایشان بود. تعصب عجیبی هم داشت که حتماً در نهایت تیم محله علی آباد اول بشود. به خاطر همین , معمولاً زمین و زمان را به هم می دوخت تا این اتفاق میمون رخ بدهد. اوایل البته اقداماتش توی ذوق ما نمی زد , هرچند برخی محله ها خیلی زود عطای این مسابقات را به لقایش بخشیدند و ...

یادش به خیر آن سالی که تیم ما با گذر از همه رقبا به فینال رسید... شور و شوقی داشتیم. حریف ما در دیدار فینال , همین تیم علی آباد بود. نیمه اول که تمام شد , بدون احتساب گل های سالمی که داور بازی مردود اعلام کرد ما دو بر صفر جلو بودیم. بین دو نیمه مسئول مسابقات آمد و گفت که روی سن تعدادی از بازیکنان ما اعتراض شده است و ما می بایست قبل از شروع نیمه دوم برویم و از خانه , شناسنامه هایمان را بیاوریم. هرچه اصرار کردیم که بچه های تیم مقابل همگی در مدرسه ,بدون احتساب سالهایی که مردود شده اند, در کلاس های بالاتر از ما مشغول درس خواندن هستند و این اعتراض بی مورد است و... فایده ای نداشت که نداشت. تنها فرجه ای که به ما دادند این بود که نیمه دوم بازی را تا آمدن ما به تعویق بیاندازند. ما شتابان به سمت خانه هایمان دویدیم و برگشتیم. هرچند که اکثر بچه ها قبل از پایان وقت استراحت بین دو نیمه, شناسنامه به دست در زمین بودند اما ... سکو را وسط زمین گذاشته بودند و اعضای تیم علی آباد هم روی سکو مشغول فیگور آمدن جلوی دوربین و تماشاچیان بودند!

من که به شخصه در سال های بعد در مسابقات شرکت نکردم اما اخبار آن جسته و گریخته به گوشم می رسید. مثلاً این که یک سال تیم رقیب با این که با اختلاف چند گل از تیم علی آباد جلو بود اما کاپیتان آن تیم نامه انصراف خودشان را تحویل مسئول مسابقات داد! ...اتفاقاً چند وقت پیش آن کاپیتان را در حال نواختن پیانو در یک کافه دیدم... یا مثلاً آن سالی که علی رغم همه تدابیر تیم علی آباد شش بر صفر بازی را باخت و همه تماشاگران تعجب زده داشتند نگاه می کردند. بعد از اتمام بازی مسئولین مسابقات با کمال خونسردی سکو را آوردند و تیم علی آباد به عنوان تیم قهرمان معرفی شد!!

سال به سال مسابقات متروک و متروک تر شد اما مسئول مسابقات معتقد بود که لیگ ما از لیگ های اروپایی هم معتبر تر است چرا که آنها سالی یک بار لیگ برگزار می کنند و ما در هر سال دو بار این کار را انجام می دهیم.

دیروز بعد مدت ها گذرم به آن طرف افتاد. دیدم تراکتهای تبلیغاتی مسابقات لیگ روی در و دیوار آویزان است.کنجکاو شدم. جلو رفتم و خواندم. لیگ برتر شهر ما به زودی با شرکت هشت تیم برگزار می شود:

رئال علی آباد

اف سی علی آباد

علی آباد یونایتد

علی آباد سیتی

بایرن علی آباد

آث علی آباد

اینتر علی آباد

اونتر علی آباد

به هر حال ... علی آباد هم برای خودش شهری است.

*** 

پ ن 1: دقایقی قبل اولین اسکار نصیب جدایی شد...جای تبریک داره به مردم صلح طلب مون        

گرگ بیابان هرمان هسه

 

مرد جوانی از آشنایی خود با مردی 50 ساله به نام هاری هالر می گوید و مختصری در مورد او و اخلاق و رفتارش صحبت می نماید (هر دو مستاجر عمه این جوان بوده اند). هاری هالر خود را گرگ بیابان می خوانده است (اشاره به تنهایی و مردم گریزی و بی قراری و بی وطنی وسرگردانی و...) و معمولاً در اتاقش مشغول خواندن و نوشتن بوده است و گاهی هم به میخانه ای سر می زده و ... تا این که بعد از ده ماه بدهی هایش را پرداخت می کند و ناپدید می شود و این جوان دیگر خبری از او ندارد...هالر جزوه ای دست نویس را برای این جوان باقی می گذارد و ذکر می کند که جوان مختار است که هر کاری را با آن انجام دهد. جوان مذکور هم دست نوشته ها را عیناً برای ما منتشر می کند ... هاری هالر در این جزوه از وضعیت خود و سیر و سلوک درونی خودش نوشته است و...

اشک ها و لبخندها

در مورد این کتاب باید به روش خاصی متوسل شوم که علت را در ادامه خواهم نوشت عجالتاً اسمش را می گذارم اشک ها و لبخندها , چرا که بعضاً لبخند بر لب می آورد و بعضاً اشک از چشم ...شماره صفحات را هم می آورم چون که لازم است:

1- گرگ بیابان پدیده عادی عصر ماست, تراژدی مردم خردمندی است که دچار نومیدی می شوند... برای آنهایی که از این تردید های شکنجه بار اصلاً خبر ندارند گرگ بیابان چیزی غیر قابل فهم است (ص5 پیشگفتار مترجم)... نتیجه آنکه من ... همه چی آرومه من چقدر خوشبختم!!

.

2- این حکم طبیعت نیست که مردم فکر کنند, زیرا آن ها برای زندگی آفریده شده اند , نه برای تفکر. بله, و هر کس که فکر کند, یا مهم تر از آن, هر کس که تفکر را پیشه خود نماید کارش به جاهای باریک می کشد و آن وقت با این کار زمین خشک را با آب مبادله کرده و روزی هم در آن غرق خواهد شد. (ص30)

.

3- آیا همه آن چیزهایی که ما فرهنگ , روح , روان , زیبایی یا تقدس می نامیم همان شبحی نیست که مدت ها قبل مرده است و تنها عده ای احمق مثل ما آن را حقیقی و زنده می پندارند؟ (ص61)

.

4- یکی بود, یکی نبود, مردی بود به نام هاری ملقب به گرگ بیابان, روی دو پا راه می رفت, لباس می پوشید و انسان بود, اما با این اوصاف در واقع یک گرگ بیابان بود. از چیزهایی که مردمان فهمیده می توانند بیاموزند چیزها آموخته بودو آدمی به نسبت باهوش بود. آن چه را فقط او یاد نگرفته بود این بود که : رضایت خاطر را در وجود خویش و زندگی خویش جستجو نماید. (ص67)

.

5- این مطلب که آیا این لحظات کوتاه و اتفاقی می توانست سرنوشت گرگ بیابان را طوری تعدیل و تنظیم نماید که در حاصل بین خوشی و رنج توازن و تعادل برقرار شود یا این که احتمالاً خوشی کوتاه ولی زایدالوصف آن ساعت اندک به تمام رنج هایش غلبه کند یا خیر نیز خود مطلبی است که آدم های فارغ البال می توانند روی آن به دلخواه امعان نظر کنند. (ص72)

.

6- در این جا سجیه ای ثابت قدم و غیر قابل انعطاف از خود نشان می داد. فقط به واسطه فضیلتی که داشت محکوم به نزدیک تر بودن هرچه بیشتر با سرنوشت زجرکش خویش بود. (ص74)

.

7- صاحبان قدرت را قدرت, پول پرستان را پول , فرمانبرداران را تملق و جویندگان لذت را لذت ضایع می کند. (ص75)

.

8- اندک اندک در هوای رقیق تر شده عزلت گزینی و انزواجویی احساس خفقان به او دست داد. زیرا اکنون نه هوای تنهایی و آزادی را داشت و نه هدفش این بود, بلکه مقدر چنین می خواست و حکم بر این بود. (ص75)

.

9- بنابراین برای آنکه به اصل مطلب بپردازیم می گوییم که گرگ بیابان داستانی خیالی است. (ص90) خدا خیرت دهد یه خانواده ای را از نگرانی درآوردی! اونم صفحه نود...

.

10- راه رسیدن به معصومیت و وجود لم یلد و خدا راهی است که فقط به پیش می رود, برگشت ندارد, نه برگشت به کودکی نه به گرگی, بلکه هرچه به سوی گناه کشیده می شود عمیق تر به زندگی انسان راه پیدا می کند. (ص 100)

.

11- و فی الواقع همین امور به هم پیوسته ماشینی است که مانع می شود آن ها هم مثل من از زندگی خود انتقاد کنند و حماقت و کم مایگی و مصیبت بار بودن آن را که ناامیدی نیز به همراه دارد بشناسند و بدانند که زندگی چیزی نیست جز همین اتلاف وقت و ابهام وحشتناکی که آن هم به سر تا پای همین زندگی خنده تمسخر می زند. (ص120)

.

12- ... آن کس که نمی تواند بدون اجازه دیگران از زندگی لذت ببرد آدم بدبختی است. (ص169) اینجا با این جمله پول کتاب زنده شد!

.

13- کلمات قشنگ ماریا , نگاه های لطیف و مشتاق او سپر زیبا شناسی مرا چاک چاک کرد.(ص207) و ایضاً این بنده حقیر نیز از مواضع مختلف به دلایل متفاوت ...

.

14- ...جمعیت قانعی که آرام نشسته بودند و به ماحضری که از خانه همراه خود آورده بودند گاز می زدند...(ص238) و من هم که ماحضری نداشتم زمین را...

.

15- گفتم: عجیب است که تیراندازی این قدر تفریح دارد! و عجیب تر آن که من صلح طلب هم هستم! (ص274)

.

و اما بعد...

هر کتابی مخاطب خاص خود را دارد و نمی توان متصور بود که کتابی مورد پسند و استفاده همگان قرار گیرد ; که اگر این چنین باشد به قول معروف باید کمی مشکوک به قضیه نگاه کنیم... به هر حال به نظر می رسد که , من در حال حاضر و در این شرایط ,قطعاً مخاطب این کتاب نبودم و باصطلاح این کتاب , کتاب من نبود.

نمی دانم چه سری بود , زبان نویسنده/مترجم بود یا موضوع و داستان کتاب یا بی سوادی من یا ... و یا همه این موارد در کنار هم , اما هر چه بود من هیچ گاه نتوانستم در فضای داستان قرار بگیرم. تلاش خودم را هم کردم و تا انتها رفتم ... حل المسائلی را هم که در ورژن مورد مطالعه من به قلم ادوین کیس بیر در انتهای کتاب آورده شده را هم خواندم. مطالب بعضاً جالبی هم در آن بود , انکار نمی کنم , اما خب در مجموع باید بگویم که : نچ!

در ایام خدمت مقدس سربازی تحت تاثیر مقاله ای از رضا براهنی , شعری مرتکب شدم در حد خفنگ!(حاصل ازدواج خفن و جفنگ!) فکر کنم شروعش اینگونه بود: بی پارچه های ابریشمی روتختی , ... اسمش زمزمه گاه بود و موضوعش دادگاه های مطبوعاتی , اما کمی پیچیده بود و برای هر کس که خواندم حتی متوجه موضوعش هم نشد! حتا با راهنمایی و...که البته حق داشتند... بعد هم توضیح می دادم که هر قسمت اشاره و تمثیل از چه چیزی است و مجموعاً به چه چیزی اشاره دارد , با نگاه های دوستانه دوستان روبرو می شدم! بعد به خودم گفتم آخر چرا باید شعری گفت که برای فهمیدنش اینقدر توضیح لازم باشد...البته طبیعتاً نقطه مقابلش هم مد نظرم نیست, آن هم می شود مقاله... به هرحال از یادآوری این خاطره قصد مقایسه و تشبیه نداشتم , هدف این بود که محترمانه و آبرومندانه بگویم نفهمیدم و از این نفهمیدن , رضایت ندارم...

در انتها هم چون این کتاب را درک نکردم لذا توصیه خاصی در موردش نمی کنم. قطعاً علاقمندان خاص خودش را دارد و حتا شاید به کار دوستداران روانشناسی یونگ به خصوص مبحث ناخودآگاه فردی و... هم بیاید. من هم مدتی باید خودم را به داستانهای ساده ببندم تا کمی روبراه شوم.

"گرگ بیابان" در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ توصیه به خواندنش شده است حضور دارد. ما که حج مان را به موقع ادا کردیم! از این نویسنده برنده نوبل ، چهار کتاب در این لیست حضور دارد که هر چهار کتاب هم ترجمه شده است.

این کتاب احتمالاً سه بار به فارسی ترجمه شده است:

مرتضی ملکی   نشر ارغوان  1362

قاسم کبیری   نشر فردوس  1368 (ترجمه ای که من خواندم)

کیکاووس جهانداری  بنگاه ترجمه و نشر کتاب  1346 (چاپ دوم)

کیکاووس جهانداری  نشر اساطیر  1368

در مورد این کتاب و کتاب های دیگر هسه ، کتابهایی ترجمه و چاپ شده اند به قرار زیر :

بازخوانی تفسیری و انتقادی آثار هرمان هسه  رضا نجفی  کاروان1387

نگاهی دیگر بر آثار برجسته هرمان هسه  جری گلن  سپیده عندلیب  نشرنقطه1373

نقد و تفسیری بر گرگ بیابان  جان سایمونز  فریدون مجلسی  کتابسرا1368 

لینکهای مرتبط

بوف تنهایی من

کتابدوست

مجله سمرقند اینجا و اینجا

این مطلب کوتاه روزنامه شرق هم بد نیست

پ ن 1: مشخصات کتاب من: انتشارات فردوس , چاپ پنجم 1387 , 383 صفحه, تیراژ2000 نسخه, قیمت 5000 تومان.

پ ن 2: کتاب های بعدی به ترتیب , "قول" فردریش دورنمات , "اجاق سرد آنجلا" فرانک مک کورت , "ژرمینال" امیل زولا و "قصری در پیرنه" یاستین گوردر خواهد بود. بشتابیم تا عید نشده است آخرین کتاب های امسال را بخوانیم.

 

 

توضیح دیرکرد مطلب جدید

البته کسی خصوصی و عمومی نپرسیده که پس پست جدید چی شد! و چرا چند روزه اینجا به روز نشده و اینا... ولی خب این که کسی نپرسیده که دلیل نمیشه من توضیح ندم! مگه میگذارم به این سادگی از زیر خوندن توضیحات در برید... والللا...

عارضم به حضور عزیزان که در حال تایپ مطلب مربوط به گرگ بیابان در منزل بودم که مانیتور در میانه مطلب شروع به درآوردن اصوات عجیب و غریب کرد...شبیه پت پت موتور گازی های قدیمی...یا بهتر بگم شبیه صدای آلات و ادوات حلاج های قدیمی که سوار دوچرخه های 28 توی کوچه ها دور می چرخیدند:

پاری ی ی لاااااااف دوزییییییه

وقتی شروع می کردند به زدن پنبه توی حیاط، منم می نشستم روی پله ها و با موسیقی اون همراهی می کردم

پت ... پت ... پی نا

پت... پت ... پی نا

القصه ، مانیتور قدیمی ما هم شروع به پت پت کردن کرد و ما هم ضمن همراهی باهاش به امر خطیر تایپ ادامه می دادیم و البته گاهی هم "سیو" می کردیم که زحماتمان یک وقت دچار بلایای غیرطبیعی نشود... در حال نوشتن سطور پایانی بودم که ناگهان صدای مانیتور تغییر پیدا کرد و رعشه ای و جرقه هایی و ...بعد سیاهی و نیستی و ... به همین سادگی ، مونیتور ما از میان ما رفت ... البته من این را به حساب گرگ بیابان نمی گذارم و نمی گویم این آخرین ضربه ای بود که به من زد و از این جور حرف ها... مرگ حق است و گریزی از آن نیست...

حالا هم تا آمدن مانیتور جدید به خانه ما مطلب تدارک دیده شده آنجا معطل مانده است. من هم در این دو روز گذشته سرم شلوغ... البته این رو شما نگذارید به حساب ترس من از حرف قطعات دیگر کامپیوتر که مثلاً: ببین دو روز هم از مرگ مانیتور قبلی نگذشته رفته یه مانیتور جدید خرید چهل سال از خودش جوونتر...واه واه ... واسه کی داریم زحمت می کشیم...نکرد لااقل تا شب هفتش صبر کنه مرتیکه وبلاگ نویس...

از حرف اینا باکی نیست به هر حال از قدیم گفتن در دروازه رو میشه بست اما...