میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

اسکناس تانخورده

دو سه روز اخیر به دلیل یه سری مسابقات شطرنج کلاً تعطیل بودم ، یعنی فضای مجازی که هیچ ، در فضای واقعی هم کمرنگ بودم. نه کتابی خواندم و نه چیزی نوشتم. از طرف دیگه چون قرارم این بود که هفته ای دو بار اینجا آپ بشود لذا مجبور شدم که دوباره برم سراغ خاطرات...

اسکناس تانخورده

عید نوروز بود. لباس نوها را تنم کردند. بابا پشت فرمان نشسته و مامان هم صندلی جلو، روی صندلی عقب هم ماها ، داداش بزرگه و آبجی بزرگه دو طرف کنار شیشه و من و علیرضا هم وسط ، آبجی کوچیکه هم که حالا حالا ها مونده بود تا بیاد به این دنیا! حرکت کردیم به سمت کرج خونه دایی. خان دایی در اصل دایی مادرم بود و کار آزاد داشت و وضعش هم ای ، خوب بود. ما هر هفته جمعه ها تقریباً بدون استثناء می رفتیم کرج... (دقت کردید ! هر هفته... عجب دورانی بود). خونه دایی نه که ویلایی بود و حیاط بزرگی داشت ما خیلی راحت و آزاد بودیم.

القصه، کوچکترین فرد عیدی بگیر من بودم و خودم رو آماده کرده بودم یک اسکناس تانخورده یک تومانی و یا اگه بخت یاربود یک اسکناس دو تومانی عیدی بگیرم. روی یک تومانی اطمینان صد در صد داشتم اما خب روی دو تومانی هم امید زیادی بود. لحظه موعود فرا رسید و دایی دست کرد توی جیبش و واووو ...یک اسکناس پنج تومانی تانخورده به من داد. من متوجه نشدم که به بچه های دیگه چه قدر داد اما قدر مسلم اینه که یه تبعیضی قایل شده بود چون همه بچه ها دور من جمع شده بودند و به اسکناسی که دو طرفش رو محکم نگه داشته بودم خیره شده بودند. حتماً توی ذهنشون به کارهایی که میشه با یه پنج تومانی انجام داد فکر می کردند. من هم دچار حس خود پینوکیو پنداری شده بودم! با چند سکه طلا در دست و دور و برم گربه نره ها و روباه های مکار به دنبال چپو کردن آن...

- بده من برات نگهش دارم...

- بده من نگهش دارم رسیدیم خونه می دم به خودت...

- بده من تا باهاش برات کتاب بخرم...

- بده من باهاش برات دلار بخرم!...نه این یکی فکر کنم تحریف ذهنی باشه!

من هم طبعاً ببو گلابی نبودم که به این سادگی همه چیو به باد بدم و خوشبختانه هنوز یه سری غرایزم به مرایضم تبدیل نشده بود که نقش کاتالیزور این معامله را بازی کند. اما رقبا هم قدر بودند و همه شون تعداد بیشتری پیرهن پاره کرده بودند پاره کردنی!

برای یه بچه بازی کردن درجه اهمیت بالایی داره به خصوص اگه تا قبل از اون هیچ گاه توی بازی بزرگترها راه نداده باشنش... فوتبال و وسطی و هفت سنگ در بیرون خونه یا دبرنا و ایروپولی در داخل خونه... خلاصه این که رفتیم بیرون توپ بازی و کلی کیف کردیم. در حین بازی کردن با توپ یواش یواش به سر کوچه و مغازه بقالی سر کوچه نزدیک و نزدیک تر شدیم. ناغافل یکی از بچه ها که یادم نیست پسردایی یا دختر داییم یا ...گفت: واوو این بقالیه کانادا داره!! (البته الان با توجه به گذر زمان و افزایش تعداد پیراهن های جر خورده می توان به ناغافل بودن این قضیه شک کرد)

کانادا!! آخ جون... دهه پنجاهی ها می دونن واژه کانادا چه فعل و انفعالات شیمیایی در مغز یک کودک ایجاد می کرد، شاید جهت تقریب ذهنی برای خوانندگان جوان حال حاضر بتونیم مثلاً بگیم: بچه ها این بقالیه ویزای اقامت کانادا می ده! یا یه چیزی تو این مایه ها...

طولانی شد ببخشید... هیچکس طبیعتاً پول همراهش نبود! و پینوکیوی قصه ما پنج تومانی تانخورده اش را با یک اسکناس یک تومانی و چند تا سکه عوض کرد و باصطلاح پولهاش هم زیاد شد!

همه در حالی که کانادادرای می نوشیدیم، لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشتیم!

شیشه شیرم کجاست؟

شیشه شیر جزء اولین اشیایی است که آدم در موردش احساس مالکیت می کنه : شیشه شیر من!

بزرگ شده بودم اما شیشه شیر رو ول نمی کردم و حاضر نبودم شیر رو توی لیوان بخورم. "دیگه بزرگ شدی و نی نی کوچولو نیستی" و اینا هم حالیم نبود. اون بی وفا نبود و من هم با مرام بودم. وقتی بدن گرمش رو توی دستای کوچولوم می گرفتم احساس آرامش بهم دست می داد. اون همیشه تا انتها با من بود حتی تا وقتی که دار و ندارش رو می مکیدم و من هم البته , رفیق ساعات نیاز و غرایزم نبودم و در همه حال اون برام شیشه دوست داشتنی بود. من حاضر نبودم غرایزم رو با هر لیوان و استکان غریبه ای , گیرم حالا خوشگل و کمر باریک و اینا , ارضا کنم.

این وفاداری من , گویا به مذاق اطرافیان خوش نمی آمد , چون تمام تلاششون رو برای شکرآب کردن رابطه ما به کار می بستند. اما من خیانت نمی کردم.

رفته بودیم ولایت , باخاجه (همون که الان بهش می گید بابابزرگ ) منو با خودش برد بالای کوه , همین که الان بهش می گیم تپه! , اون بالا یه عالمه بز و بزغاله و گوسفند کنار هم بودند. یه عده شون تازه به دنیا اومده بودند , داشتند زور می زدند روی پاشون وایسن. صحنه قشنگی بود. باخاجه برای من شیر تازه گرفت و برگشتیم. شیر رو بی خیال توی شیشه خودم خوردم , غافل از آن که ساعات آینده آبستن چه حوادثی خواهد بود.

غروب همون روز باخاجه یه بزغاله رو آورد دم در و همه جمع شده بودند. مامان و آبجی بزرگه چه آه و ناله ای راه انداخته بودند. گفتند که مامان این بزغالهه گم شده و این گشنشه. چی جوری باید شیر بخوره؟! حتماً از گشنگی می میره. ببینید توی لیوان می تونه شیر بخوره... امتحان کردند...نمی تونست. همه نگاه ها به من و شیشه ام خیره شده بود.

چه توقعی از یک بچه چهار پنج ساله دارید؟ نمی تونستم مثل بز(بز نر البته) وایسم و تلف شدن یه بزغاله رو نگاه کنم. وا دادم. نمی دونم اونو دادم یا ازم گرفتنش, در هر حال وادادم. شیشه رو پر کردند و گذاشتند توی دهن بزغاله... من خیانت کردم یا شیشه؟ جواب این سوال مشکلی رو حل نمی کنه. نگید شیشه بی گناه بود. ندیدید. ندیدید بزغاله چه میکی می زد و شیشهه چه شیری می داد... بعد از دیدن اون صحنه , خیلی متمدنانه رابطه ام رو با شیشه قطع کردم.

***

پ ن 1: مطالب بعدی مرتبط با کتاب به ترتیب مسیح هرگز به اینجا نرسید و تراژدی آمریکایی خواهد بود.

پ ن 2: کتابهایی که به ترتیب خواهم خواند جهت اطلاع برای دوستانی که می خواهند همراهی کنند: چشمهایش (بزرگ علوی) ، عقاید یک دلقک (هاینریش بل – دوباره خوانی) ، وداع با اسلحه (همینگوی)

در انتظار بربرها ج.م.کوتزی


 

راستش را بخواهید دنیا باید دست آوازخوان ها و رقاص ها باشد! خودخوری های بیهوده , غم و غصه های بی خودی , افسوس خوردن های بی فایده!

*

اگر لازمه ی تمدن به گند کشیدن چیزهای به دردخور بربرها و ساختن یک مشت طفیلی باشد, باید عرض کنم, من با تمدن مخالف ام...

***

راوی داستان, پیرمردی است که در یکی از شهرهای کوچک مرزی (که مکان و موقعیت این شهر تعمداً نامشخص است), سمت شهردار را دارد و نماینده حاکمیت و یا به قولی امپراتوری است. امپراتوری ای که مدام دم از تهدید و حمله احتمالی بربرها می زند. بربرها به نوعی اسم مستعار قبایل بومی و بدوی ساکن دراطراف مرزهای کشور است. مردم نیز تحت تاثیر تبلیغات یا شایعات و افسانه ها به نوعی در هراس از حمله بربرها به سر می برند.

من که به چشم خودم آشوب و بلوایی ندیدم. خوب که فکرش را کردم دیدم در هر نسلی یک بار ترس از بربرها به جان مردم می افتد. زنی نیست که نزدیکای مرز زندگی کند و به خواب ندیده باشد دست سیاه بربری از زیر تخت اش بیرون آمده و مچ پاش را چسبیده است , مردی نیست که از تصور مست بازی بربرها توی خانه اش, شکستن ظرف ها , آتش زدن پرده ها و تجاوز کردن به دخترهاش دچار ترس و وحشت نشده باشد. این خیال بافی ها نتیجه آسایش بیش از اندازه اند. یک سپاه از بربرها نشان ام بدهید تا باورشان کنم.

سرهنگ جول از اداره سوم برای سرکشی به نقاط مرزی و بررسی تهدید بربرها به این شهر کوچک وارد می شود. او در سراسر داستان یک عینک دودی بر چشم دارد که نشان دهنده نوع نگاه تیره و بدبینانه ای است که سرهنگ به همه چیز دارد. شناخت او و کل آدم های امپراتوری نسبت به بربرها , شناختی معیوب است و آنها هیچگاه عینک سیاه خود را از روی چشمانشان بر نمی دارند. از نظر آنها بربرها موجودات وحشی و به دور از تمدنی هستند که تمدن ساخته شده توسط انسانها را تهدید می کنند و می بایست قبل از اینکه این موجودات وحشی با یکدیگر متحد شوند آنها را سرکوب نمود. نیاز به توضیح نیست که وقتی کلمه موجود را به کار می برم منظورم این است که از نگاه این تیپ افراد "دیگران" (اینجا بومی های سیاه پوست و جاهای دیگر غیر خودی های دگراندیش  و...کلاً می توان گفت دیگران یعنی دگرباشان) اساساً انسان نیستند که لازم باشد با آنها برخورد انسانی کرد.

... آن ها آمدند به سلول ام تا معنی انسان بودن را نشان  ام بدهند, و الحق که در عرض یک ساعت خوب نشان ام دادند.

لذا در سراسر داستان می بینیم که از طرف جول و هم مسلکانش صفاتی غیر انسانی و وحشیانه به بربرها نسبت داده می شود که معلوم نیست چه قدر واقعیت دارد (و خیلی هم قابل تشکیک است) اما چیزی که در آن نمی توان شک نمود آن است که خود همین عناصر امپراتوری , همان اعمال و به مراتب وحشیانه تر از آن را انجام می دهند و این سوال را پیش می آورند که متمدن کیست و توحش چیست؟

در همان ابتدای داستان شهردار گفتگویی با سرهنگ در مورد بازجویی و شکنجه دارد که جالب است. شهردار می پرسد که او از کجا متوجه می شود که زندانی حقیقت را می گوید, سرهنگ (که اتفاقاً در امر حقیقت یابی خستگی ناپذیر است و نمونه هایی آشنا را به ذهن متبادر می کند) از طنین بخصوصی که در کلام راست است سخن می گوید و بعد اضافه می کند:

اول اش دروغ می شنویم – همیشه این جوری ست – اول اش دروغ , بعد فشار , باز هم دروغ , باز هم فشار , بعد شکستن , باز هم فشار بیشتر, آن وقت حقیقت. این جوری می شود به حقیت رسید.

پیرمرد در دلش به این نتیجه گیری می رسد که: درد حقیقت است ; جز این , همه چیز جای شک و تردید دارد. این درسی است که از گفتگوی ام با سرهنگ جول می گیرم.

یکی از سرگرمی های شهردار کنکاش در ویرانه های قلعه ای قدیمی است و تکه چوب هایی از زیر خاک بیرون کشیده است که با خطوط نامفهومی چیزهایی روی آن نوشته شده است. یکی از دغدغه های او فهمیدن رمز و راز این کتیبه هاست. این دغدغه نشان از کنجکاوی او برای شناخت بربرها دارد. شاید همین امر ریشه تساهل و تسامحی است که او در قبال بومی ها دارد. یکی از زیباترین واگویه های این مرد وقتی است که بر روی این ویرانه با خود می اندیشد که شاید زیر این خاک ها شهرداری مثل خودش آرمیده باشد که در طول خدمت خود عاقبت با بربرها روبرو شده باشد! در واقع از نظر این پیرمرد صادق, که افکار و آرزوهای قشنگی هم دارد, اقوام بربر به آن معنا وجود ندارد. او به زمانهایی که بومی ها و چادرنشینان برای داد و ستد به شهر می آمدند , اشاره می کند و رفتار تحقیر آمیز مردم و سربازان را نسبت به آنها یاداوری می کند:

می دانید, یک موقع هایی از سال هست که بربرها می آیند پیش ما داد و ستد کنند. آن وقت بروید سر بساطی ها تا ببینید سر کی ها را کلاه می گذارند و به شان کم می فروشند و سرشان داد می زنند و خوار و زارشان می کنند. ببینید کی ها از ترس این که مبادا سربازها به زن هاشان بد و بی راه بگویند آن ها را توی اردوگاه می گذارند و با خودشان نمی آورند... من شهردار می بایست بیست سال آزگار با همین خواری و خفتی که هر نوکر بی سر و پایی یا کشاورز دهاتی ای به سر آنها می آورد دست وپنجه نرم کنم. تحقیر را چه جور می شود از یاد برد به خصوص این که به خاطر هیچ و پوچی مثل تفاوت آداب سر سفره و آرایش پشت چشم باشد؟ می خواهید بدانید بعضی وقت ها من چه آرزویی می کنم؟ آرزو می کنم این بربرها پا شوند و حق ما را کف دست مان بگذارند تا یاد بگیریم به شان احترام بگذاریم.

پیرمرد ,راوی صادقی است. از شهر کوچک و شایعات آن سخن می گوید و البته با فاصله کمی یکی از این شایعات را که شاید برای زیر سوال بردن شخصیتش استفاده شود را تایید می کند!

سربازها پشت سر زن های آشپزخانه می گویند: از آشپزخانه تا رخت خواب جناب شهردار در شانزده مرحله ساده ... شهر هرچه کوچک تر , بازار شایعه داغ تر. امور خصوصی بی امور خصوصی. این جا ما تو شایعه نفس می کشیم... توی آشپزخانه پیرزنی هست ... و دو تا دختر که جوان تره شان سال گذشته چندین بار آن شانزده مرحله را پشت سر گذاشته...

شهردار آدم تنهایی است. امکانات مناسبی دارد! اما کشش (عشق یا...) او نسبت به دختری بربر (که هم کور است و هم لنگ و هم...) و ذهنیات و افکاری که در این رابطه بیان می کند, صحنه های بدیعی را رقم می زند که نمی توان به هیچ وجه انگی غیر اخلاقی به او چسباند و بلکه بالعکس...

در حقیقت این داستان گزارشی است تا به ما بگوید وقتی که مردم این شهر در انتظار بربرها بودند چه حال و احوال روحی ای داشتند و نشان خواهد داد که دخالت حاکمیت (قدرت یا سیستم نظامی امنیتی) چگونه جایی را که می توانست بهشتی برای ساکنینش باشد به جهنم تبدیل می کند. به ما خواهد گفت که چگونه انسانها وقتی که خود را بر حق می پندارند و از قدرت هم برخوردارند , "دیگران" را حتی انسان به حساب نمی آورند و از اعمال هر گونه ستمی فروگذار نیستند.

(برای خواندن باقی مطلب اگر علاقمند هستید به ادامه مطلب مراجعه نمایید)

***

همانطور که در ادامه مطلب اشاره کردم , خواندن این کتاب را که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند نیز حضور دارد را به همگان توصیه می کنم و قطعاً جزء 10 کتاب برتری که امسال خوانده ام و خواهم خواند قرار می گیرد. این کتاب که سال 1980 منتشر شده در ایران در مدتی کمتر از 4 سال 4 بار ترجمه شده است و حداقل 6 ناشر آن را چاپ نموده اند!!

1382 نشر اژدهای طلایی  مترجم بهروز مشیری

1383 نشر البرز                مترجم محمدرضا رضایی هنجی

1383 نشر جیحون            مترجم بهروز مشیری

1384 نشر قصه                مترجم محسن مینو خرد

1384 نشر پلک                 مترجم فریده بلیغ (اسدی مقدم)

1385 نشر قصه                مترجم بهروز مشیری

1386 نشر مرکز                مترجم محسن مینو خرد

من آخری را خوانده ام که ترجمه خوبی بود و اشکال خاصی نداشت. رسم الخط خاصی داشت (مثلاً سوئال به جای سؤال و ... که در جملات انتخابی مشخص است) اما خیلی روان و خوب بود (چون خیلی دوست داشتم این چند تا غلط تایپی را هم اشاره می کنم: صفحه 59 سطر 16 ، صفحه 94 سطر 18 ، صفحه 118 سطر 4). در مورد باقی ترجمه ها چیزی نمی دانم.

کوتزی که خود متولد آفریقای جنوبی است تا کنون دو بار جایزه بوکر را دریافت کرده است که از این حیث منحصر به فرد است (سال 1983 به خاطر کتاب زندگی و زمانه مایکل ک . و در سال 1999 به خاطر کتاب رسوایی ) او برنده نوبل ادبیات سال 2003 است و هنگام اعطای جایزه نوبل , او به دلیل تواناییش در تصویر کردن درگیریها و دغدغه های بیگانگان در نقاب های مختلف , خصلت اخلاقی آثارش، نثر استادانه، گفتگوهای جاندار و تحلیل درخشانش، ستوده شد. (البته همه ما می دانیم که این جوایز استعماری و صهیونیستی است!)

اطلاعات بیشتر در مورد این کتاب و نویسنده در لینکهای زیر قابل دسترسی است:

شهردار در انتظار بربرها قطره قطره چکید  الهه رهروی نیا - روزنامه اعتماد

به انگیزه انتشار رمان در انتظار بربرها  پیمان اسماعیلی - روزنامه اعتماد

تمثیل های کافکایی جی ام کوتزی شهریار خالقی – روزنامه شرق

اعتراض شدید نویسنده به چاپ بدون اجازه آثارش در ایران – سیب گاززده

لینک ویکیپدیا فارسی البته اگر باز شود اینجا

درباره ی جان مکسول کوتزی اینجا

*

پ ن 1: مشخصات کتاب من : نشر مرکز ، چاپ اول ، 1386 ، 231 صفحه ، تیراژ 1800 نسخه ، 3500 تومان

پ ن 2: تمرین; در سراسر داستان تنها فردی که اسم دارد سرهنگ جول است و باقی بدون نام هستند حتی خود راوی...چرا؟

پ ن 3: از این نویسنده قبلاً (دوره قبل از وبلاگ نویسی) کتاب زندگی و زمانه مایکل ک. را خوانده ام.

پ ن 4: تراژدی آمریکایی درایزر تمام شد! فکر کنم برای حفظ تعادل باید برم سراغ درنگ!

پ ن 5: نمره من به کتاب 5 از 5 است.

ادامه مطلب ...