میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

قمارباز – شعر قدیمی

با توجه به این که در محل کار جدید , لازم است که چند صباحی حواسمون کمتر پی خاکبازی و اینا باشد! و کمی بیشتر به کار مشغول باشیم (العیاذ بالله!) و از طرف دیگر بخشی از دوستان از میانه راه با من همراه شده اند و از شیرینکاری های سابق بی خبر مانده اند! و اصولاً من هم آدمی نیستم که بگذارم کسی نسبت به این امور مهم!! جاهل باقی بماند, و از طرف سوم یکی از دوستان هم درخواست شعر قدیمی داشتند (حالا به هر علتی) و از طرف چهارم مطلب بعدی من آماده نشده و از طرف پنجم و ششم هم هست تازه ...

شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت

چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم

نه خداییش چه ربطی داشت!!؟؟

*** *** ***

زیر سقف آسمان

من به تنهایی درون بستر خویش

ضجه می کردم,  استراحت را

اشک ها غلتان به روی گونه هایم

سینه را از بهر غم آماده می کردم

بار سنگین هزاران سال

شانه ها را بر زمین چسبانده بود

...

ما برای زندگی

از زمان صفر پایین آمدیم

زندگی روی زمین

...

اشک ها در خط زیر چانه ام

آن خط باقی ز دار سالیان زندگی

با هیاهوی غریبی سخت می راندند

از میان آسمان

یا درون سینه ام

من نفهمیدم کدامین بود

صدای قهقه ی مستانه ای آمد به گوشم

آن صدا فریاد شیطان بود

که برای خالق خود کرکری می خواند

آخر آن دو روی ما شرط بسته بودند

یک قمار واقعی

خالق ما آبرویش را گرو بگذاشته بود

در خودم رفتم

با خودم گفتم

خالق ما بهر پیروزی ما

تا کنون ده ها هزار نامه و پیغام بر

لشگریان از ملائک

حتی

آن خلیلش آن کلیمش آن حبیبش

روح خود را هم برای برد ما

روی خاک این زمین آورده بود

من نمی دانم چرا بازی به این جا ها کشید

همچنین

از چه رو میراث این پیغام ها

عاقبت بر جیب شیطان ها رسید.

۱۳۷۸/۵/۱۲

............................................ 

اینهم لینک انتشار دفعه قبل

صدای من را از ته قضیه می شنوید!

فاتح شدم / خود را به ثبت رساندم /.../ دیگر خیالم از همه سو راحتست !!!

بالاخره پس از طی کردن مسیر بیش از یکساله و درگیری های فراوان , محل کار میله در سازمان تغییر یافت. (آیکون نفس راحت!)

الان فرصتی نیست که کل داستان را شرح بدهم اما اجمالاً می گم این رییس ما میانه خوبی با من نداشت و حکایت ها با هم داشتیم و چون اینجا قدرت دست ایشان بود طبیعتاً حکایت های فوق الذکر شیرین نبود! طرف هر روز روی اعصاب بود , عدم اعتماد خفنی نسبت به من داشت که نمی دانم ناشی از چه بود!! آخه یه میله بی آزار و به خصوص با اینرسی بالا (از این جهت که هر خزعبلی را تحمل می کرد و تکون نمی خورد) چه ترسی داشت؟ نمی دانم! این پروسه می توانست تا آخر (مثلاً زمان حضور آقا یا زمان بازنشستگی و...) ادامه پیدا کند. اما پارسال با سیخونک های خاص و متعددی که ایشان زد بالاخره میله تکانی خورد!

نبرد شروع شد و واقعاً دست من به جایی بند نبود و مقامات بالاتر هم تنها هنرشان پیچاندن بود. با هرکسی که دستم رسید صحبت کردم و خوشبختانه آتش مناقشه را ایشان همیشه روشن نگاه داشت! (به خاطر همان اینرسی بالای خودم می گویم وگرنه اگه رعایت می کرد و سیاست داشت شاید من هنوز داشتم اونجا ناله می کردم! والله!) و بلکه نفت هم می پاشید... پاداش مرا صفر کرد, ارتقای مرا تعلیق کرد و از مزایا تا آنجا که می توانست زد... و از همه مهمتر با همدستی مدیر شروطی برای جابجایی من گذاشتند که این داستان نوح را تداعی می کرد:

وقتی قرار شد نوح از هر نوع حیوانی یک جفت را سوار کشتی کند مجبور به انتخاب بود و به خاطر همین, اقدام به گرفتن آزمون شفاهی از متقاضیان نمود... خلاصه پارتی دارها و نظر کرده ها با چنین سوالاتی روبرو شدند: 2+2 یا دو دو تا و اینا... نوبت به یکی از حیوانات بدون پرچم رسید. نوح نگاهی انداخت و پرسید : توان پنجم آرک تانژانت مجذور عدد پی چند میشه (البته با ده رقم اعشار!)؟ فامیل ما هم گفت نبی جان نمی خوای سوار کنی بگو سوار نمی کنم دیگه این جنگولک بازیا واسه چیه...

الغرض همه آن مسیرها طی شد و طبیعتاً راهی از این کوچه بن بست به بیرون نیافتیم تا اینکه پس از پیگیری های فراوان و ... بالاخره امکان جابجایی پدید آمد.چطور؟! هیچی یه دوستی که از پارسال در لینک پیوندهای وبلاگ من هست و از قضا در مدیریت ما هم حضور دارد (!!!) از قضا با مسئول بالاسریش که از قضا یه دوسالی هم ما در خدمتشان بودیم و می دونم چه اعجوبه ایست به مشکلات شدیدی برخورد... خلاصه زیاد طول و تفصیل نمی دم با هم جابجا شدیم و هر دو هم الان شاد و شنگول و منگول و اینا هستیم!!

  البته این جابجایی از نگاه ناظران داخلی سازمان , عجیب و ثقیل است ولی خوب برای من شیرین است و به قول خدا من می دانم آنچه دیگران نمی دانند!! همه زور می زنند که بروند , اما به سمت بالا و پست بالاتر! من همین پست بی مقدار و نفرین شده !! را گذاشتم و اومدم پایین تر و جابجا شدم! به قول آقایون هزینه دادم و خلاص شدم حالا آینده نشان خواهد داد که من هزینه دادم یا سود بردم. فعلاً که علاوه بر شعر فروغ که در ابتدا آوردم این بیت حافظ رو هم زمزمه می کنم:

زیر بارند درختان که تعلق دارند 

ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

این بود خلاصه ای از ته قضیه ... حالا از یه پیچ گذشتم و یه جاده جدید پیش رومه و منم مشغول خشت اول و دوم هستم و دیگه غر ,چی چی؟ نمی زنم! و می چسبم به کتابخوانی خودم ... فقط باید تاکید کنم که:

این شرح بی نهایت کز زلف یار گفتند

حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد

سه گانه نیویورک (1) پل استر


 

قسمت اول

کلمات عوض نمی شوند, اما کتاب ها همیشه در حال تغییرند. عوالم مختلف پیوسته تغییر می کنند, افراد عوض می شوند, کتابی را در وقت مناسبی پیدا می کنند و آن کتاب جوابگوی چیزی است, نیازی, آرزویی.

این کتاب مجموعه سه رمان (تریلوژی) از پل استر نویسنده و شاعر مطرح آمریکایی است. عموماً او را نویسنده پست مدرن می دانند اما من به دلیل اینکه اساساً فرق بین رمان مدرن و پست مدرن را نمی فهمم وارد این وادی نمی شوم, اما در این سه گانه با نوع خاصی از روایت روبرو هستیم و شاید همین خفانت (خفن بودن!) ما را ترغیب کند که بگوییم این کتاب یک رمان پست مدرن است.

هر سه داستان عموماً در نیویورک جریان دارد ; فضایی بی انتها و هزارتویی از مکان های بی انتها! و هر سه همانطور که در ادامه خواهید دید شباهت زیادی با داستانهای پلیسی دارند اما هیچ نسبتی با آن ندارند.

شهر شیشه ای

دانیل کوئین یک نویسنده 35 ساله است که چند سال قبل پس از چاپ چند مجموعه شعر و داستان به صورت ناگهانی تصمیم می گیرد که با نام مستعار ویلیام ویلسون , فقط داستانهای پلیسی کارآگاهی بنویسد. این جنایی نویس جوان , دو سه ماه از سال را می نویسد و از منافع نشر این کتاب باقی سال را می گذراند; سفر می رود و یا به پیاده روی در شهر می پردازد.

داستان از جایی آغاز می شود که در نیمه های شب تلفن او زنگ می خورد و صدایی مضطرب از آن طرف خط سراغ کارآگاهی به نام پل استر را می گیرد. پس از تکرار این اتفاق در شبهای بعد کوئین تصمیم می گیرد خود را پل استر معرفی کند و بدین ترتیب پای او به پرونده ای خاص باز می شود; زیر نظر گرفتن پیرمردی که تازه از زندان آزاد شده و احتمال می رود که درصدد آسیب رساندن به فرزندش باشد...

ارواح

آبی (آقای بلو) یک کارآگاه جوان است که به تازگی و پس از بازنشست شدن استادش (قهوه ای) خودش به صورت مستقل به کار مشغول است. روزی مردی به نام سفید با او ملاقات می کند و از او می خواهد که فردی به نام سیاه را تحت نظر بگیرد. او می بایست جهت این کار در ساختمان روبرویی آپارتمان سیاه که قبلاً توسط سفید اجاره شده است مستقر شود و به صورت دایم سیاه را زیر نظر بگیرد و به صورت هفتگی از طریق پست گزارش بدهد و از همین طریق نیز دستمزدش را دریافت نماید.

سیاه ظاهراً یک نویسنده است و بیشتر اوقاتش را به مطالعه و نوشتن می گذراند و گاهی هم پیاده روی می کند. آبی از علت و هدف ماموریتش آگاه نیست و در ذهنش به داستان پردازی و حدس و گمان می پردازد. بدین ترتیب پای آبی به پرونده ای باز می شود که زندگیش را تحت تاثیر قرار می دهد...

اتاق در بسته

راوی داستان یک مقاله نویس معمولی است و ظاهراً در کودکی دوستی به نام فنشاو داشته است که این شخص علاوه بر نابغه بودن , خصوصیات عجیب و غریبی داشته است. در ابتدای داستان راوی نامه ای از سوفی فنشاو دریافت می کند که در آن نامه سوفی خبر از ناپدید شدن شش ماهه همسرش می دهد. پلیس و حتی کارآگاه خصوصی ای که برای پیداکردن او استخدام کرده اند ردی از او نیافته اند و حتی آن کارآگاه (کارآگاهی به نام کوئین) مفقود شده است.از نظر سوفی, همسرش مرده است و او لازم می داند که در مورد موضوع مهمی با راوی ملاقات کند.

موضوع از این قرار است که فنشاو دست نوشته هایی دارد(سه رمان و چند نمایشنامه و چند مجموعه شعر و...) که قبلاً به همسرش سفارش کرده که برای چاپ آنها می تواند با راوی تماس بگیرد. راوی کتاب ها را می خواند و با توجه به معرکه بودن آنها را به ناشر می سپرد و همه چیز به خوبی پیش می رود تا این که پس از چاپ و شهرت اولین اثر, نامه ای از فنشاو به راوی می رسد و... و بدین ترتیب پای راوی به ماجراهایی باز می شود که مسیر زندگی او را تغییر می دهد...

نقاط مشترک سه داستان

راوی در گانه سوم! در جایی ذکر می کند که: همه داستان به آنچه در آخر اتفاق افتاد بستگی دارد و اگر آخر قضیه را در درونم نگاه نداشته بودم نمی توانستم این کتاب را شروع کنم. همین ماجرا در مورد دو کتاب پیش از این هم, شهر شیشه ای و ارواح حقیقت دارد. بالاخره این سه داستان یکی می شوند, اما هر کدام نشان دهنده مراحل مختلف چیزی اند که در مورد آن نوشته شده اند. که در قسمت بعدی در راستای همین چیز تلاش خواهم کرد.

اما عجالتاً به چند نقطه مشترک اشاره می کنم:

1- در هر سه داستان شخصیت اصلی به دنبال حل یک معما هستند, معمایی که معمولاً صورت مسئله مشخصی ندارد!

2- شخصیت های اصلی یا کارآگاه هستند یا نویسنده ای که در نقش کارآگاه ظاهر می شود و همه هم به نوعی زندانی پرونده هایشان می شوند. در هر حال به قول استر در همین کتاب داستان برای کسی اتفاق می افتد که قادر به نقل آن باشد.

3- شانس و رویدادهای تصادفی نقش عمده ای در سرنوشت شخصیت ها دارد.

4- بحث هویت (خود) و تغییرات آن درونمایه اصلی هر سه داستان است, به خصوص تاثیر شخصیت زیر نظر گرفته شده بر شخصیت زیر نظر گیرنده. 

ادامه دارد!  لینک قسمت دوم: اینجا ؛ لینک قسمت سوم : اینجا

***

پ ن 1: گزارش یک آدم ربایی را شروع کردم و چون مرتکب اشتباهی شده بودم برگشتم از اول! اگر کسی خواست بخواند حتماً چند برگ کاغذ لای کتاب بگذارد و اسامی را بنویسد و شرحی و... چون تعدد اسامی بالاست... مارکز است دیگر!

پ ن 2: بعد از اتمام مطالب سه گانه در مورد "بیشعوری" خواهم نوشت.

پ ن 3: بعد از مارکز سراغ دورنمات و کتاب سوءظن خواهم رفت.

پ ن 4: البته بعد از اتمام مطالب سه گانه , پستی در مورد "ته قضیه" خواهم داشت. شک نکنید!

پ ن 5: همش وعده همش وعید!!

پ ن 6: نمره سه‌گانه از نگاه من 4.1 است (در سایت گودریدز و آمازون 3.9)