میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

ماه پنهان است جان اشتین بک

 

نیروهای مهاجم وارد قصبه ای کوچک (در ذهن من جزیره است) می شوند و خیلی راحت و سریع و با کمترین خونریزی آنجا را تسخیر می کنند. جامعه انسانی کوچکی که فقط یک مقام رسمی به عنوان شهردار دارد. نیروهای مسلح آن 12 نفر است که آنها هم صبح روز حمله به لطف جاسوس نفوذی دنبال نخود سیاه فرستاده شده اند. مردمی که سالیان سال است رنگ جنگ ندیده اند به طوریکه مقام رسمی آنها خودش نمی داند چند تا اسلحه دارد و کجا هستند و مهاجمین این را دقیقاٌ می دانند (و البته چیزهای مهمتر از این را نمی دانند و فکر می کنند وقتی از لحاظ نظامی جایی را تسخیر و اسلحه ها را جمع و تور تهدید را پهن کردید کار تمام است). این مردم در روزهای اول چنان آرام هستند که برخی از مهاجمین با توصیفی بهشت گونه از قصد ماندن در آنجا و ازدواج و گذران دوران بازنشستگی که من خیلی دوست دارم! صحبت می کنند. چرا مهاجمین اینجا را تسخیر نموده اند؟ چون قصبه دارای یک معدن ذغال سنگ است و نیروی مهاجم به آن نیاز دارد. در ابتدا همه چیز ساده به نظر می رسد اما...

داستان با قراین و امارات متعدد مربوط به جنگ دوم جهانی است و نیروهای مهاجم نازی ها هستند اما به نظر می رسد که نویسنده با عدم اشاره مستقیم در پی تاکید بر جهانشمول بودن و فرا زمان و مکانی نظریه خود دارد, نظریه ای که از دهان شهردار بیرون می آید:

"مردم خوششان نمی آید تسخیر بشوند ,جناب سرهنگ, و این است که تسخیر هم نمی شوند. مردم آزاد جنگ را شروع نمی کنند, اما همین که شروع شد, در ضمن شکست هم به جنگ ادامه می دهند. مردم اسیر گله مانند, که همان پیروان یک پیشوا هستند, نمی توانند همچو کاری بکنند, و این است که مردم گله مانند در نبردها پیروز می شوند و مردم آزاد از مجموع یک جنگ فاتح بیرون می آیند."

بله مردم آزاد تسخیر ناپذیر هستند, اما مردم آزاد چگونه مردمی هستند؟ اگر بخواهیم ویژگی چنین مردمی را از نظر نویسنده استخراج کنیم می توانیم علاوه بر جمله بالا (مثل گوسفند دنبال رهبرشان راه نیفتادن که غیر از اینجا در چند صحنه دیگر بیان می شود) به بخش هایی دیگر نیز اشاره کنیم مثلاٌ جایی که دکتر (که نقش مشاور گونه ای برای شهردار دارد و بیشتر مقامی غیر رسمی است) در مقابل این تز که با کشته شدن شهردار و خودش مقاومت در هم شکسته می شود این طور استدلال می کند:

"خیال می کنند چون خودشان فقط یک پیشوا و یک سر دارند ما هم مثل آنهاییم. می دانند که اگر سر ده نفرشان قطع شود خودشان نابود می شوند. اما ما مردمی آزادیم , به تعداد جمعیت مان پیشوا و سر داریم و در مواقع احتیاج رهبران واقعی مانند قارچ میانمان می رویند."

به طور خلاصه به نظرم مردمی هستند که قدرت تعقل دارند و مستقل از رهبران فکر می کنند و مسئولیت خود را به دیگران تفویض نمی کنند و کورکورانه اطاعت نمی کنند و ... .

در همین رابطه در صحنه ای دیگر جایی که یک دسته گشتی مهاجمین در مورد صدای یک سگ که برای برخی آزاردهنده است با هم بحث می کنند. یکی می گوید بکشیمش و دیگری می گوید که نه صدایش بد هم نیست و من خودم قبل از جنگ سگ داشتم و وقتی سگ های دیگر را بردند سگ مرا هم بردند. دیالوگهایی که بین یک سرباز و گروهبان رد و بدل می شود جالب است:

گروهبان گفت: "نمی شود سگ نگه داشت که غذای لازم برای انسان را بخورد" سرباز که قبلاٌ حاکی از دلخوری در مورد بردن سگش صحبت کرده بود این بار اینگونه سخن می گوید: " اوه, من که شکایتی ندارم, من می دانم که لازم بود, من که نمی توانم نقشه های پیشوا را بخوانم. هرچند به نظر من مضحک است که این جا بعضی مردم سگ دارند, و حتی خودشان به قدر ما غذا ندارند, هرچند هم سگ ها و هم آدم های اینجا خیلی لاغر و بی جانند." گروهبان در ادمه می گوید: " این ها احمقند. برای همین هم بود که به آن سرعت شکست خوردند. نمی توانند مثل ما نقشه بکشند."

در این داستان به فرایندی اشاره می شود که وقتی عده ای بخواهند انسانهای آزاد را تحت سلطه قرار دهند چگونه خود در نهایت در چنبره قربانیان خود گرفتار می شوندحتی اگر آنها از توان نظامی و ... برخوردار نباشند (لازم به ذکر است که در این داستان ما با پارتیزان بازی و قهرمان بازی آنچنانی مرسوم در این گونه ادبیات مقاومت روبرو نیستیم). لذا می بینیم که در نیمه دوم داستان سربازان و حتی افسران چگونه آرزوی بازگشت و فرار از این مکان به قول خودشان جهنمی را دارند و این به زیبایی در مقابل تصور اولیه و بهشت گونه آنها از این مکان قرار می گیرد. چرا چنین مهاجمینی که با نقشه حساب شده ظرف چند ساعت این مکان را تسخیر می کنند دچار چنین سرنوشتی می شوند؟ شهردار دلیل آن را عدم شناخت مردم و نفهمیدن فکر آنها و عدم امکان شکستن روح انسان به طور دائم می داند. جایی که شهردار به سرهنگ چنین می گوید:

"شما و دولت متبوعتان نمی فهمید. در تمام دنیا دولت و مردم شما تنها دولت و مردمی است که قرنها تاریخ آن را شکست پشت سر شکست تشکیل داده است, و علت آن هم این است که فکر مردم را نفهمیده اید."

و در جای دیگر دیالوگ سرهنگ (که شخصیت جالبی دارد و منطقی ولی چه حیف که وارد یک بازی دو سر باخت شده است) و شهردار در این خصوص به اینجا منتهی می شود:

"سرهنگ لانسر نگاهی به او کرد و تبسم محزونی بر لب آورد. گفت : ما هم کاری بر عهده گرفته ایم. این طور نیست؟

شهردار گفت : چرا, تنها کار غیرممکن در دنیا, تنها کاری که نمی شود انجام داد.

 - و آن؟

 - درهم شکستن روح انسان به نحو دائمی"

بد نیست در همین رابطه به گفتگوی شهردار و دکتر اشاره کنم:

شهردار گفت: " چیزی را که من خودم نمی دانم مردم از کجا می دانند؟" دکتر در جواب می گوید: "این نکته یکی از اسرار بزرگ است. سری است که در سراسر جهان فرمانروایان را بیچاره کرده . از خودشان می پرسند : مردم از کجا می دانند. حالا می شنوم که نشر کردن خبر با وجود سانسور و رسیدن حقایق به مردم با وجود نظارت شدید اسباب زحمت مهاجمان شده. این هم یکی از اسرار بزرگ است."

در انتها یادآوری محاکمه سقراط در قسمتی از داستان و بازخوانی قسمتهایی از آن هم در این شرایطی که ما هستیم خالی از لطف نیست.

"و کسی خواهد گفت: ای سقراط از روشی که در زندگی خود برگزیده ای و لامحاله به مرگی زودرس منجر خواهد شد شرم نمی کنی" و در جواب سقراط می گوید : "در این نکته در اشتباهی, مردی که به کاری بیاید نباید فرصت زیستن یا مردن را به حساب آورد, باید تنها آن را به حساب آورد که آنچه انجام می دهد به خطاست یا به صواب" ... " شما را می گویم که در آینده مدعیانی بیش از اکنون خواهید داشت ... اگر بر این گمانید که با کشتار مردمان کسی را از انگشت نهادن بر زندگانی نابکارانه خود باز می دارید, بر خطایید"

حجم کتاب زیاد نیست ولی شخصیت پردازی ها در عین کوتاهی با دقت و ظرافت انجام شده است. نیازی به گفتن این نبود ولی به این خاطر گفتم که بهانه ای باشد برای آوردن بخشی که سرگرد هونتر را معرفی می کند (نمی خواهم خیلی ذوق زده بشوم ولی خداییش خیلی با این حال کردم):

"سرگرد هونتر افرادی را که زیر فرمان داشت مثل اعداد در چند ردیف می گذاشت و آنها را جمع و تفریق و ضرب می کرد... در نظر او مردم فقط از لحاظ وزن و قد و رنگ با هم تفاوت داشتند, همان طور که 8 با 6 تفاوت دارد, و فرق دیگری به نظر او نمی رسید. چند بار زن گرفته بود , و نمی دانست چرا زن های او قبل از اینکه او را ترک کنند اعصابشان فرسوده می شود"

از جان اشتین بک دو کتاب خوشه های خشم و موشها و آدمها در لیست 1001 کتاب معروف خودمان! موجود است. این کتاب در این لیست نیست ولی من که لذت بردم , گاهی فضاهای ایده آلیستی و امیدوار کننده لازم است.

این کتاب را آقای پرویز داریوش ترجمه نموده و انتشارات علمی فرهنگی (و قبلاٌ امیرکبیر) آن را در قطع جیبی منتشر کرده است.

.......................

پ ن: نمره این کتاب 3.8 از 5 می‌باشد.

۱۱ سال پیش سه روز دیگر!

سلام دوستان عزیز 

من برگشتم !! همین ! اول یک سری به 11 سال قبل بزنم ببینم اوضاع با الان تفاوتی دارد یا نه  : 

***

 زیر سقف آسمان

من به تنهایی درون بستر خویش

ضجه می کردم,  استراحت را

اشک ها غلتان به روی گونه هایم

سینه را از بهر غم آماده می کردم

بار سنگین هزاران سال

شانه ها را بر زمین چسبانده بود

...

ما برای زندگی

از زمان صفر پایین آمدیم

زندگی روی زمین

...

اشک ها در خط زیر چانه ام

آن خط باقی ز دار سالیان زندگی

با هیاهوی غریبی سخت می راندند

از میان آسمان

یا درون سینه ام

من نفهمیدم کدامین بود

صدای قهقه ی مستانه ای آمد به گوشم

آن صدا فریاد شیطان بود

که برای خالق خود کرکری می خواند

آخر آن دو روی ما شرط بسته بودند

یک قمار واقعی

خالق ما آبرویش را گرو بگذاشته بود

در خودم رفتم

با خودم گفتم

خالق ما بهر پیروزی ما

تا کنون ده ها هزار نامه و پیغام بر

لشگریان از ملائک

حتی

آن خلیلش آن کلیمش آن حبیبش

روح خود را هم برای برد ما

روی خاک این زمین آورده بود

من نمی دانم چرا بازی به این جا ها کشید

همچنین

از چه رو میراث این پیغام ها

عاقبت بر جیب شیطان ها رسید.

۱۳۷۸/۵/۱۲